school secret
پارت ۱۵
به رییسش زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بیاد سر کار. رفت تو اتاقش که شاید بتونه یکم بخوابه. ولی تا چشماشو میزاشت رو هم ، دوباره اون افکار به سمتش هجوم میووردن.
ویو فردا داخل مدرسه
آنیلا نتونسته بود اون شب رو درست بخوابه براز همین خیلی خسته بود. با خودش میگفت خوب شد آلیس امروز نیستش الان هعی سوال پیچم میکرد.
روی میزش دراز کشیده بود. ضعف کرده بود. از دیروز هیچی نخورده بود.
معلم اومد و درس رو شروع کرد.
یک ساعت بعد
آنیلا بلند شد و از کلاس بیرون رفت. میخواست بره رویه پشت بوم که یکم هوا بخوره ولی هیچ جونی برای راه رفتن نداشت. دستش رو گذاشت رویه پیشونیش و فهمید که سرما خورده. براش مهم نبود فقط میخواست از اون فضا دور شه.
داشت از پله ها میرفت بالا که یهو تعادولش رو از دست داد و داشت میوفتاد که.....
ویو آنیلا
داشتم از پله ها میرفتم بالا که یهو تعادلم رو از دست دادم. داشتم میوفتادم که یهو یکی منو گرفت.
نامجون: آنیلا خوبی؟
اون نامجون بود.
آنیلا: آره آره خوبم.
نامجون: اخه....
ویو نامجون
امروز آنیلا مثل همیشه نبود. انگار خیلی خسته بود و جونی نداشت. اصن من چرا دارم درمورد اون فکر میکنم؟ که چی؟
داشتم با خودم ور میرفتم که یهو آنیلا رو دیدم که داره میوفته. سریع رفتم گرفتمش. این چرا بدنش انقدر داغه؟
نامجون: آنیلا خوبی؟
آنیلا: آره آره خوبم
نامجون: آخه بدنت خیلی داغه. زیر چشات سیاهه و معلوم هم هست که از دیروز هیچی نخوردی.
آنیلا: نامجون ولم کن حوصله هیچ کسیو ندارم.
به رییسش زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بیاد سر کار. رفت تو اتاقش که شاید بتونه یکم بخوابه. ولی تا چشماشو میزاشت رو هم ، دوباره اون افکار به سمتش هجوم میووردن.
ویو فردا داخل مدرسه
آنیلا نتونسته بود اون شب رو درست بخوابه براز همین خیلی خسته بود. با خودش میگفت خوب شد آلیس امروز نیستش الان هعی سوال پیچم میکرد.
روی میزش دراز کشیده بود. ضعف کرده بود. از دیروز هیچی نخورده بود.
معلم اومد و درس رو شروع کرد.
یک ساعت بعد
آنیلا بلند شد و از کلاس بیرون رفت. میخواست بره رویه پشت بوم که یکم هوا بخوره ولی هیچ جونی برای راه رفتن نداشت. دستش رو گذاشت رویه پیشونیش و فهمید که سرما خورده. براش مهم نبود فقط میخواست از اون فضا دور شه.
داشت از پله ها میرفت بالا که یهو تعادولش رو از دست داد و داشت میوفتاد که.....
ویو آنیلا
داشتم از پله ها میرفتم بالا که یهو تعادلم رو از دست دادم. داشتم میوفتادم که یهو یکی منو گرفت.
نامجون: آنیلا خوبی؟
اون نامجون بود.
آنیلا: آره آره خوبم.
نامجون: اخه....
ویو نامجون
امروز آنیلا مثل همیشه نبود. انگار خیلی خسته بود و جونی نداشت. اصن من چرا دارم درمورد اون فکر میکنم؟ که چی؟
داشتم با خودم ور میرفتم که یهو آنیلا رو دیدم که داره میوفته. سریع رفتم گرفتمش. این چرا بدنش انقدر داغه؟
نامجون: آنیلا خوبی؟
آنیلا: آره آره خوبم
نامجون: آخه بدنت خیلی داغه. زیر چشات سیاهه و معلوم هم هست که از دیروز هیچی نخوردی.
آنیلا: نامجون ولم کن حوصله هیچ کسیو ندارم.
۳.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.