تک پارتی جونگین*وقتی 10 سال ازش کوچکتری*
تک پارتی جونگین*وقتی 10 سال ازش کوچکتری*
= ولی من...۱۵ سالمه..
÷ مهم نیست..هرچقدم کوچیک باشی..من بازم دوستت دارم! و خواهم داشت
دست های کوچکت را توی دست های مردونه اش گرفت،یک پسر ۲۵ ساله..با نگاه اول عاشقت شده بود...البته اون معلم زبان و ریاضیت بود!...اگه بگیم توهم عاشقش نشده بودی یک دروغ بود!!!
بدجوری همو دوست داشتین اما سنی که داشتین...دردناک بود..
میترسیدی مردم قضاوتتون کنن..
÷ بهت قول میدم..خوشبخت ترین دختر روی زمین باشی..قول میدم ا/ت..
بغض داشت قلوتو چنگ میزد...با چشمایِ اشکی به چشمایی که مثل ماه شب میدرخشید خیره شدی
لبخندی زدی و با تن لرزون صدات گفتی
=..خانوادم...چی؟! مطمئنم با این قرار موافقت..نمی..
با قرار گرفتن صداش مجبور شدی چیزی نگی..
÷ فرار میکنیم باشه؟! حاضرم باهات به کره ماه هم برم...فقط و فقط میخوام که تو پیشم باشی!! از خانوادت..دوستات همه کسایی که میشناستمون دور میمونیم باشه؟!
دست هاش را از دستان برداشت و محکم به اغوشش دعوتت کرد..
درحالی که داشت کرمت را نوازش میکرد با صدای لرزونی ادامه داد: من..فقط و فقط میخوام تو باشی..مهم نیست کجاییم..فقط میخوام کنارم باشی ا/ت..من...من..نمیتونم بدون تو..زندگی کنم..!
اشکات شروع به ریزش کردن..نمیدونستی از ناراحتیه یا خوشحالی؟!
سرت را فرو بردی به سینه اش و شروع به گریه کردن کردی
جونگین با دستش هم کمرت هم موهاتو نوازش میکرد...
÷باشه؟!
سرت را از سینش فاصله دادی و بهش نگاه کردی
لبخندی زد و اشک های روی گونه ات را پاک کرد و دستاش را قاب صورتت کرد..
=قبوله!
"۷ سال بعد"
الان تو ۲۲ سالت بود و جونگین ۳۲..قولش رو به خوبی عمل کرده بود..تو واقعا خوشبخترین دختر روی زمین بودی! اونم به کمک همسرت..
به امریکا لس انجلس مهاجرت کرده بودید..الان تو یک دکتر بودی البته داشتی دکتری میخوندی و جونگین هم اونجا معلم بود!
زندگی که دوتاتونم داشتید خیلی خوب راضی بودید ..
end
= ولی من...۱۵ سالمه..
÷ مهم نیست..هرچقدم کوچیک باشی..من بازم دوستت دارم! و خواهم داشت
دست های کوچکت را توی دست های مردونه اش گرفت،یک پسر ۲۵ ساله..با نگاه اول عاشقت شده بود...البته اون معلم زبان و ریاضیت بود!...اگه بگیم توهم عاشقش نشده بودی یک دروغ بود!!!
بدجوری همو دوست داشتین اما سنی که داشتین...دردناک بود..
میترسیدی مردم قضاوتتون کنن..
÷ بهت قول میدم..خوشبخت ترین دختر روی زمین باشی..قول میدم ا/ت..
بغض داشت قلوتو چنگ میزد...با چشمایِ اشکی به چشمایی که مثل ماه شب میدرخشید خیره شدی
لبخندی زدی و با تن لرزون صدات گفتی
=..خانوادم...چی؟! مطمئنم با این قرار موافقت..نمی..
با قرار گرفتن صداش مجبور شدی چیزی نگی..
÷ فرار میکنیم باشه؟! حاضرم باهات به کره ماه هم برم...فقط و فقط میخوام که تو پیشم باشی!! از خانوادت..دوستات همه کسایی که میشناستمون دور میمونیم باشه؟!
دست هاش را از دستان برداشت و محکم به اغوشش دعوتت کرد..
درحالی که داشت کرمت را نوازش میکرد با صدای لرزونی ادامه داد: من..فقط و فقط میخوام تو باشی..مهم نیست کجاییم..فقط میخوام کنارم باشی ا/ت..من...من..نمیتونم بدون تو..زندگی کنم..!
اشکات شروع به ریزش کردن..نمیدونستی از ناراحتیه یا خوشحالی؟!
سرت را فرو بردی به سینه اش و شروع به گریه کردن کردی
جونگین با دستش هم کمرت هم موهاتو نوازش میکرد...
÷باشه؟!
سرت را از سینش فاصله دادی و بهش نگاه کردی
لبخندی زد و اشک های روی گونه ات را پاک کرد و دستاش را قاب صورتت کرد..
=قبوله!
"۷ سال بعد"
الان تو ۲۲ سالت بود و جونگین ۳۲..قولش رو به خوبی عمل کرده بود..تو واقعا خوشبخترین دختر روی زمین بودی! اونم به کمک همسرت..
به امریکا لس انجلس مهاجرت کرده بودید..الان تو یک دکتر بودی البته داشتی دکتری میخوندی و جونگین هم اونجا معلم بود!
زندگی که دوتاتونم داشتید خیلی خوب راضی بودید ..
end
۱۵۷
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.