خوناشام من 🍷🖤
خوناشام من 🍷🖤
پارت دوم
جونکوک: از صبح ذهنم درگیر حرف های پدرم شوده ، تابحال انقدر دیر زمان برام نگذشته بود (در اتاق میزنن) بفرمایید
خدمتکار: ارباب شام آمادس
جونکوک: باشه مرسی الان میام
خدمتکار: خواهش میکنم (رفت)
پدر کوک: خب پسرم فکرات رو کردی
جونکوک : شرمنده من نظرم منفیه
پدرکوک: ای خدااا ببین پسر عزیزم من نمیخوام به کاری دوست نداری اجبارت کنم ولی چاره ای هم ندارم
جونکوک: همچنان نظرم منفیه یه راه حل دیگه پیدا کنید
پدرکوک:(با دنپایی میوفته دنبالش) جرعت داری وایسا تو چرا منو انقدرر حرص میدی پسرا مردم نگاههه چقد حرف گوش کن
جونکوک: پدر جاننن آرام باش
خدمتکار:🥴
پدر کوک: اخ نفسم گرفت دیگه پیر شودم هنوز یه نوه هم ندارم (خابید رو مبل)
جونکوک: واقعن چیزی برای گفتن ندارم😑🥴
پدر کوک: برو نبینمت 😒
جونکوک: باشه😀
فردا
یونا: اتتتتتتتتتتتتت پاشووووووووو ساعت 2 شود
ات:(سه متر میپره رو هوا) تو کی من کیم اینجا کجاس
یونا: 🤣🤣🤣
ات: کوفت قلقلی
یونا: پاشو دیر شود
ات: ساعت هنوز 9
یونا: تا آماده بشی ساعت 10 میشه
ات: انتقام میگیرم
یونا: گگگگ
ات: رفتم صورتم شستم یه لباس اسپرت پوشیدم موهام رو بالا بستم خب من آمادم تنبل خان
یونا: چه سری
ات: 😅
یونا: منم وسایل گذاشتم تو ماشین وقت سوارشو که بریم پیش دخترا
چند ساعت بعد
ات: وقتی رسیدیم کارا انجام دادم سری رفتم تو جنگل دور بزنم
که یهو لای درختا چشمم به یه قلمره قدیمی خیلی بزرگ قشنگ اوفتاد چند تا سرباز جلوی در بودن پس فک کنم کسی اونجا زندگی میکنه میخواستم برم نزدیک که یهو یونا مثل روح پشتم ظاهر شود
یونا: فضول خان چیکار میکنی
ات: ها هیچی هیچی میگم من گشنمه بریم چیزی بخوریم
یونا: باشه
ات: دوباره برمیگردم اینجا (خیلی آروم گفت)
پارت دوم
جونکوک: از صبح ذهنم درگیر حرف های پدرم شوده ، تابحال انقدر دیر زمان برام نگذشته بود (در اتاق میزنن) بفرمایید
خدمتکار: ارباب شام آمادس
جونکوک: باشه مرسی الان میام
خدمتکار: خواهش میکنم (رفت)
پدر کوک: خب پسرم فکرات رو کردی
جونکوک : شرمنده من نظرم منفیه
پدرکوک: ای خدااا ببین پسر عزیزم من نمیخوام به کاری دوست نداری اجبارت کنم ولی چاره ای هم ندارم
جونکوک: همچنان نظرم منفیه یه راه حل دیگه پیدا کنید
پدرکوک:(با دنپایی میوفته دنبالش) جرعت داری وایسا تو چرا منو انقدرر حرص میدی پسرا مردم نگاههه چقد حرف گوش کن
جونکوک: پدر جاننن آرام باش
خدمتکار:🥴
پدر کوک: اخ نفسم گرفت دیگه پیر شودم هنوز یه نوه هم ندارم (خابید رو مبل)
جونکوک: واقعن چیزی برای گفتن ندارم😑🥴
پدر کوک: برو نبینمت 😒
جونکوک: باشه😀
فردا
یونا: اتتتتتتتتتتتتت پاشووووووووو ساعت 2 شود
ات:(سه متر میپره رو هوا) تو کی من کیم اینجا کجاس
یونا: 🤣🤣🤣
ات: کوفت قلقلی
یونا: پاشو دیر شود
ات: ساعت هنوز 9
یونا: تا آماده بشی ساعت 10 میشه
ات: انتقام میگیرم
یونا: گگگگ
ات: رفتم صورتم شستم یه لباس اسپرت پوشیدم موهام رو بالا بستم خب من آمادم تنبل خان
یونا: چه سری
ات: 😅
یونا: منم وسایل گذاشتم تو ماشین وقت سوارشو که بریم پیش دخترا
چند ساعت بعد
ات: وقتی رسیدیم کارا انجام دادم سری رفتم تو جنگل دور بزنم
که یهو لای درختا چشمم به یه قلمره قدیمی خیلی بزرگ قشنگ اوفتاد چند تا سرباز جلوی در بودن پس فک کنم کسی اونجا زندگی میکنه میخواستم برم نزدیک که یهو یونا مثل روح پشتم ظاهر شود
یونا: فضول خان چیکار میکنی
ات: ها هیچی هیچی میگم من گشنمه بریم چیزی بخوریم
یونا: باشه
ات: دوباره برمیگردم اینجا (خیلی آروم گفت)
۶.۲k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.