پارت آخر
پارت آخر
ویوی ستین
رهام:داداش من نمیخاستم اینجوری بشه (گریه)
همه از مرگ یهویی رها ناراحت بودیم فاتحه ایی خوندیم و سمت خونه برگشتیم امیر ک بعد تصادفش میرفت پیش رهام با رهام سمت خونه رفتن
(ی سال بعد)
سالگرد رها بود و همه لباس مشکی ها رو در آوردیم ک یهو صدای جیغ سادیا اومد سمتش رفتیم
سودا:چته دیوونه ؟!
سادیا:ی شرکت بزرگ استخدام شدم و کلی معروف شدم ببین چی نوشتن طراحه بزرگ سادیا نوبخت آیی سلام خوشبختی سلام زندگی
ستین:خل شد باید بریم سر قبر رها آماده شد سالگردشه
همه آماده شدیم سمت بهشت زهرا رفتیم
رهام:سادیا خانم میشه وقتتون رو بهم بدین
سادیا بدون حرف سمت صندلی رفت و رهام پشت سرش
ستین:میدونم جای خوبی نیست ولی بهتره برین شما دوتا هم حرف بزنید داداش امیر
امیر:چشم سودا خانم اجازه میدین ؟!
ویوی رهام
رهام:سادیا باهام ازدواج میکنی؟!
سادیا:ن
رهام:چرا؟!
سادیا:اولا اینجا جای ازدواج نیست دومن این چ طرز خاستگاریه با خانواده با گل و شیرینی میایی خاستگاری سومن خانواده ات ناراحت نمیشن آخه امروز تازه ی سال شده بزا یکم بگذرع از سالگرد بعد
رهام:داشتم سکته میکردم چشم هرچی بگی میگم چشم
ویوی امیر
همونطور ک سودا قدم میزد
امیر:دیدی مقصر نبودم؟!
سودا:نمیدونم از وقتی فهمیدم هنو گیجم
امیر:خیلی بهم سخت گذشت بدون تو
ویوی ستین
مهرداد:خب بچ ی من دارع راه میره کی قراره شماها ازدواج کنید و منو عمو کنید
میلاد:داداش الان جای این حرفاست
ستین:آخر هفته خوبه داداش
مهرداد:عالیه عه بچ ها اومدن باید بهشون بگم
همه جمع شدن و تعجب کرده بودن از ذوق مهرداد
مهرداد:بچ ها البته با اجازه رهام اگ اجازه بدی آخر هفته قراره عروسی میلاد و ستینه
رهام:به به اجازه نمیخاد خیلی هم خوب ببخشید بخاطر من ازدواجتون رو اینقد دیر گرفتین
ستین:رفیقیم دیگ
همه سمت خونه رفتیم و دور هم جمع شدیم میز ناهارو آماده کردیم و دور هم نشستیم
مهرداد:به به دستپخت عروسمونه ها بخورین کیف شو ببرین
ستین:باورم نمیشه بلاخره دوباره دور هم جمع شدیم شروع کنید
آخر هفته رسید و عروسی برگزار شد دو سال بعد عروسی سودا و سادیا با امیر و رهام برگزار کردیم
میلاد:عشقم چرا گریع میکنی برا بچ خوب نیستا
ستین:نفهمیدم کی اینقد بزرگ و خانم شدن تو ب فکر منی یا بچ
مهرداد:معلومع عشقه عموش مهم تره
نازی:عه شوخی میکنن گریه نکن دختر بلاخره اونا هم باید ازدواج کنن
سحر:زنداداشای قشنگم لطفا مراقب قشنگیاتون ک اولیش داداشای منه باشین بامهربونیاتون
ویوی ستین
رهام:داداش من نمیخاستم اینجوری بشه (گریه)
همه از مرگ یهویی رها ناراحت بودیم فاتحه ایی خوندیم و سمت خونه برگشتیم امیر ک بعد تصادفش میرفت پیش رهام با رهام سمت خونه رفتن
(ی سال بعد)
سالگرد رها بود و همه لباس مشکی ها رو در آوردیم ک یهو صدای جیغ سادیا اومد سمتش رفتیم
سودا:چته دیوونه ؟!
سادیا:ی شرکت بزرگ استخدام شدم و کلی معروف شدم ببین چی نوشتن طراحه بزرگ سادیا نوبخت آیی سلام خوشبختی سلام زندگی
ستین:خل شد باید بریم سر قبر رها آماده شد سالگردشه
همه آماده شدیم سمت بهشت زهرا رفتیم
رهام:سادیا خانم میشه وقتتون رو بهم بدین
سادیا بدون حرف سمت صندلی رفت و رهام پشت سرش
ستین:میدونم جای خوبی نیست ولی بهتره برین شما دوتا هم حرف بزنید داداش امیر
امیر:چشم سودا خانم اجازه میدین ؟!
ویوی رهام
رهام:سادیا باهام ازدواج میکنی؟!
سادیا:ن
رهام:چرا؟!
سادیا:اولا اینجا جای ازدواج نیست دومن این چ طرز خاستگاریه با خانواده با گل و شیرینی میایی خاستگاری سومن خانواده ات ناراحت نمیشن آخه امروز تازه ی سال شده بزا یکم بگذرع از سالگرد بعد
رهام:داشتم سکته میکردم چشم هرچی بگی میگم چشم
ویوی امیر
همونطور ک سودا قدم میزد
امیر:دیدی مقصر نبودم؟!
سودا:نمیدونم از وقتی فهمیدم هنو گیجم
امیر:خیلی بهم سخت گذشت بدون تو
ویوی ستین
مهرداد:خب بچ ی من دارع راه میره کی قراره شماها ازدواج کنید و منو عمو کنید
میلاد:داداش الان جای این حرفاست
ستین:آخر هفته خوبه داداش
مهرداد:عالیه عه بچ ها اومدن باید بهشون بگم
همه جمع شدن و تعجب کرده بودن از ذوق مهرداد
مهرداد:بچ ها البته با اجازه رهام اگ اجازه بدی آخر هفته قراره عروسی میلاد و ستینه
رهام:به به اجازه نمیخاد خیلی هم خوب ببخشید بخاطر من ازدواجتون رو اینقد دیر گرفتین
ستین:رفیقیم دیگ
همه سمت خونه رفتیم و دور هم جمع شدیم میز ناهارو آماده کردیم و دور هم نشستیم
مهرداد:به به دستپخت عروسمونه ها بخورین کیف شو ببرین
ستین:باورم نمیشه بلاخره دوباره دور هم جمع شدیم شروع کنید
آخر هفته رسید و عروسی برگزار شد دو سال بعد عروسی سودا و سادیا با امیر و رهام برگزار کردیم
میلاد:عشقم چرا گریع میکنی برا بچ خوب نیستا
ستین:نفهمیدم کی اینقد بزرگ و خانم شدن تو ب فکر منی یا بچ
مهرداد:معلومع عشقه عموش مهم تره
نازی:عه شوخی میکنن گریه نکن دختر بلاخره اونا هم باید ازدواج کنن
سحر:زنداداشای قشنگم لطفا مراقب قشنگیاتون ک اولیش داداشای منه باشین بامهربونیاتون
۹۴۲
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.