سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 9
پسری با قد بلند و چشم های گرد و سیاه اش زیبایش مثله آفتاب میدرخشید صورت اش را پوشانده بود فقط چشم هایش دیده میشد سوار قطار شد نگاهی به دور و بر اش کرد همه اتاق های قطار پر بود فقط هی اتاق بود که دختری تنها توش بود پسره با کسه دیگه ای که پشته سرش بود رفتن همان طرف اونیکه پشته سر اش بود رفت به طرفه دیگه ای اما آن پسره چشم سیاه رفت تویه اتاق کوچکی پیشه آنائل و روبه رو اش رویه کاناپه ای نشست
به صورته آنائل که غرق در خواب بود خیره شد
آن صورته سفید اش با پیشانی زخمی شده اش با لب های خشک اش چشمای زیبا قهوه ای رنگ اش خیلی زیبا بود
تا حال دختری به آن خوشگلی ندیده بود
جونکوک در حیرت به آنائل خیره شده بود
« تو چی هستی پری یا فرشته رویه زمین »
همینجوری شاهزاده ایتالیا جونکوک بهش خیره شده بود
نگاهش رو اصلا ازش نگرفت گله رزی که تویه دست آنائل بود از دست اش افتاد جونکوک کمی خم شد و گل را برداشت تویه دست اش بود
آنائل
« وقتی چشم هایم را باز کردم با دیدن آن فردی که روبه رو ام نشسته بود شوکه شدم زود سرم را از رویه شیشه برداشتم این کی بود با چشم های مشکی اش اما صورتش را چرا پوشانده بود نمیتوانستم صورت اش را ببینم »
جونکوک
« وقتی چشم هایش را باز کرد انگار با دیدنم شوکه شد فقط داشت نگاهم میکرد منم گلی که از دست اش افتاده بود را جلو اش گرفتم »
وقتی شاهزاده جونکوک گل از جلو اش گرفت آنائل یاده حرفه دایه اش افتاده که بهش گفته بود هر وقت کسی بهش گل داد یعنی عاشقش هست
آنائل سریع گل را ازش گرفت و کمی رفت نزدیکه شاهزاده و تویه چمشایش خیره شد و گفت
آنائل : تو عاشقم هستی
شاهزاده جونکوک کمی تعجب کرد و عقب رفت نگاهش رو از آن دختره گرفت و به سمته شیشه دوخت و با لحنه جدی و خشن اش گفت
جونکوک : باید بگوی شما و دیگر بهم نگوی که عاشقت هستم
آنائل : اما تو این گل را بهم دادی
جونکوک : از دستت افتاده بود من هم بهت دادمش
آنائل با کنجکاوی پرسید
آنائل : چرا صورت ات رو پوشانده ای
شاهزاده جونکوک که زیرک تر از این حرف ها بود نگاهی به سر وضع آن دختر انداخت لباسی به رنگ زرد و صاف و کهنه ای و دست و پیشانی و پای زخمی اش و این رفتار عجیب اش نکنه این همان دختره گمشده پادشاه بود
زود ازش پرسید
جونکوک : اسمت چیست و از کدام خانواده ای هستی
آنائل : چرا ازم میپرسی
شاهزاده جونکوک عصبی نزدیک اش شد و با لحنه خشن اش گفت
جونکوک : ست سریع بهم میگی یا بد میبینی
آمائل کمی عقب رفت و گفت
آنائل : آدم های دنیای بیرون خیلی ظالم هستن
جونکوک : جواب من را بده
آنائل : اسمم آنائل ملوین هست و دختر پادشاه و خواهر ماتیاس هستم .......
پارت 9
پسری با قد بلند و چشم های گرد و سیاه اش زیبایش مثله آفتاب میدرخشید صورت اش را پوشانده بود فقط چشم هایش دیده میشد سوار قطار شد نگاهی به دور و بر اش کرد همه اتاق های قطار پر بود فقط هی اتاق بود که دختری تنها توش بود پسره با کسه دیگه ای که پشته سرش بود رفتن همان طرف اونیکه پشته سر اش بود رفت به طرفه دیگه ای اما آن پسره چشم سیاه رفت تویه اتاق کوچکی پیشه آنائل و روبه رو اش رویه کاناپه ای نشست
به صورته آنائل که غرق در خواب بود خیره شد
آن صورته سفید اش با پیشانی زخمی شده اش با لب های خشک اش چشمای زیبا قهوه ای رنگ اش خیلی زیبا بود
تا حال دختری به آن خوشگلی ندیده بود
جونکوک در حیرت به آنائل خیره شده بود
« تو چی هستی پری یا فرشته رویه زمین »
همینجوری شاهزاده ایتالیا جونکوک بهش خیره شده بود
نگاهش رو اصلا ازش نگرفت گله رزی که تویه دست آنائل بود از دست اش افتاد جونکوک کمی خم شد و گل را برداشت تویه دست اش بود
آنائل
« وقتی چشم هایم را باز کردم با دیدن آن فردی که روبه رو ام نشسته بود شوکه شدم زود سرم را از رویه شیشه برداشتم این کی بود با چشم های مشکی اش اما صورتش را چرا پوشانده بود نمیتوانستم صورت اش را ببینم »
جونکوک
« وقتی چشم هایش را باز کرد انگار با دیدنم شوکه شد فقط داشت نگاهم میکرد منم گلی که از دست اش افتاده بود را جلو اش گرفتم »
وقتی شاهزاده جونکوک گل از جلو اش گرفت آنائل یاده حرفه دایه اش افتاده که بهش گفته بود هر وقت کسی بهش گل داد یعنی عاشقش هست
آنائل سریع گل را ازش گرفت و کمی رفت نزدیکه شاهزاده و تویه چمشایش خیره شد و گفت
آنائل : تو عاشقم هستی
شاهزاده جونکوک کمی تعجب کرد و عقب رفت نگاهش رو از آن دختره گرفت و به سمته شیشه دوخت و با لحنه جدی و خشن اش گفت
جونکوک : باید بگوی شما و دیگر بهم نگوی که عاشقت هستم
آنائل : اما تو این گل را بهم دادی
جونکوک : از دستت افتاده بود من هم بهت دادمش
آنائل با کنجکاوی پرسید
آنائل : چرا صورت ات رو پوشانده ای
شاهزاده جونکوک که زیرک تر از این حرف ها بود نگاهی به سر وضع آن دختر انداخت لباسی به رنگ زرد و صاف و کهنه ای و دست و پیشانی و پای زخمی اش و این رفتار عجیب اش نکنه این همان دختره گمشده پادشاه بود
زود ازش پرسید
جونکوک : اسمت چیست و از کدام خانواده ای هستی
آنائل : چرا ازم میپرسی
شاهزاده جونکوک عصبی نزدیک اش شد و با لحنه خشن اش گفت
جونکوک : ست سریع بهم میگی یا بد میبینی
آمائل کمی عقب رفت و گفت
آنائل : آدم های دنیای بیرون خیلی ظالم هستن
جونکوک : جواب من را بده
آنائل : اسمم آنائل ملوین هست و دختر پادشاه و خواهر ماتیاس هستم .......
۱.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.