پارت 12 عشق یا نفرت
از پله ها اومدم پایین و رفتم روی مبل نشستم . بعد ۵ دقیقه زنگ درو زدن و خدمتکار درو باز کرد ، منم داشتم زمین و نگا میکردم که مامانم گفت: دخترم ، پاشو به احترام مهمونا. من: باش مامانی. پاشدم ولی داشتم زمین و نگا میکردم. بابا: دختر گلم. چرا زمینو نگا میکنی خوشگل بابایی؟؟ من: هیچی . بابا: نبینم دخترم ناراحت باشه .من: نه نیستم . مرسی که به فکرم هستی. مهمونا اومدن و سرمو بلند کردم یه آغا و یه خانم خوشتیپ وارد شدن و با مامانو با سلام و احوال پرسی کردن و به منم همینطور که یه پسر وارد شد . که تا چشمم بهش افتاد تو جای خودم مث مجسمه وایسادم ، خشکم زده بود . یا حضرت چشم درست میبینم؟؟اون کوکیه؟؟ .
از دید کوکی
بعد از مامان و بابا وارد خونه شدم . که تا چشمم به ا.ت افتاد خشکم زد. یعنی الانا بود که چشمم بزنن بیرون ، اون ا.ت بود؟؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمش.
پایان دید کوکی
از دید من ( از این به بعد مینویسم من . من یعنی ا.ت)
اه تف به این شانس گندت ا.ت . تف تف تف تف تف به این شانس گندم. اصلا انتظار نداشتم که اینجا ببینمش . پسره عوضی. بعد از سلام با مامانو بابام نوبت به من رسید . هوففف دستشو دراز کرد و منم به زور برای اینکه آبروم نره دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم .دستاش خیلی گرم بودن کمی دستمو فشرد بعد ولش کرد و کمی به اون دستم که تو گچ بود نگا کرد و رفت روی مبل روبه روم نشست. خیلی زود مامانو بابایه من با مامانو بابایه اون گرم صحبت شدن و فقط منو کوکی موندیم . منم برای اینکه چشمم بهش نیفته داشتم به زمین نگا میکردم و با انگشتام بازی میکردم که بابام گفت: بچه ها میشه ما بزرگترها رو کمی تنها بزارید ؟؟ من : بله حتما(با لبخند مصنوعی )من(تو ذهنم : ایشششش نگا بابا میگه ما بزرگترها رو کمی تنها بزارید. آغا چی میگید .اه باید با اون کوکی لجن برم حیاط هوفففف خدایا چرا منو امین الان نمیکشی؟؟ول کن خداهم سرش شلوغه جواب منو نمیده . خواستم برم که مامانم گفت: دختر گلم بیا این آجیل و شکلات ها رو ببر حیاط با کوک بخورش ،چون ممکنه که صحبت ما طول بکشه عزیزم . من: باش مامانی. با اون دستی که سالم بود برداشتمش و رفتم درو باز کنم دیدم نمیتونم که کوک از پشت اومد و کنار گوشم چوری که لبش به لاله گوشم میخورد و نفس های داغش به گردنم گفت: اووو کوچولو نمیتونه درو باز کنه . انتظار نداشتم اینجا ببینمت ، وایسا درو باز کنم .من(تو ذهنم): با اومدنش و اون نفسای داغش و بدنش به بدنم چسبیده بود بدنم گر گرفته بود .
پایان پارت ۱۲
امید وارم خوشتون اومده باشه 😊😊😊
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم 😙😙😙😙
تا پارت بعد بای بای 🤚🏻🤚🏻🤚🏻🤚🏻
از دید کوکی
بعد از مامان و بابا وارد خونه شدم . که تا چشمم به ا.ت افتاد خشکم زد. یعنی الانا بود که چشمم بزنن بیرون ، اون ا.ت بود؟؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمش.
پایان دید کوکی
از دید من ( از این به بعد مینویسم من . من یعنی ا.ت)
اه تف به این شانس گندت ا.ت . تف تف تف تف تف به این شانس گندم. اصلا انتظار نداشتم که اینجا ببینمش . پسره عوضی. بعد از سلام با مامانو بابام نوبت به من رسید . هوففف دستشو دراز کرد و منم به زور برای اینکه آبروم نره دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم .دستاش خیلی گرم بودن کمی دستمو فشرد بعد ولش کرد و کمی به اون دستم که تو گچ بود نگا کرد و رفت روی مبل روبه روم نشست. خیلی زود مامانو بابایه من با مامانو بابایه اون گرم صحبت شدن و فقط منو کوکی موندیم . منم برای اینکه چشمم بهش نیفته داشتم به زمین نگا میکردم و با انگشتام بازی میکردم که بابام گفت: بچه ها میشه ما بزرگترها رو کمی تنها بزارید ؟؟ من : بله حتما(با لبخند مصنوعی )من(تو ذهنم : ایشششش نگا بابا میگه ما بزرگترها رو کمی تنها بزارید. آغا چی میگید .اه باید با اون کوکی لجن برم حیاط هوفففف خدایا چرا منو امین الان نمیکشی؟؟ول کن خداهم سرش شلوغه جواب منو نمیده . خواستم برم که مامانم گفت: دختر گلم بیا این آجیل و شکلات ها رو ببر حیاط با کوک بخورش ،چون ممکنه که صحبت ما طول بکشه عزیزم . من: باش مامانی. با اون دستی که سالم بود برداشتمش و رفتم درو باز کنم دیدم نمیتونم که کوک از پشت اومد و کنار گوشم چوری که لبش به لاله گوشم میخورد و نفس های داغش به گردنم گفت: اووو کوچولو نمیتونه درو باز کنه . انتظار نداشتم اینجا ببینمت ، وایسا درو باز کنم .من(تو ذهنم): با اومدنش و اون نفسای داغش و بدنش به بدنم چسبیده بود بدنم گر گرفته بود .
پایان پارت ۱۲
امید وارم خوشتون اومده باشه 😊😊😊
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم 😙😙😙😙
تا پارت بعد بای بای 🤚🏻🤚🏻🤚🏻🤚🏻
۲۲.۱k
۲۶ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.