سناریوی دیگر از سوکوکو :
سناریوی دیگر از سوکوکو :
از زبان دازای
این سومین پیام تهدید به مرگی بود که امروز دریافت کرده بودم ، چیزی را به چویا بروز نمی دادم اما میدانستم اون با آن هوشش حتما تا الان متوجه شده بودکه من دچار مرضی شدم اما به روی خود نمی آورد، همیشه عادت داشت حقیقت را از زبان خودم بشنود
با بوسه ایی بر روی گونه ام به خودم آمدم و نگاهم با نگاه شکلاته بابا گره خورد ، دختر زیبا و سه ساله ام که علاقه شدیدش به من از همان بدو تولد نمایان بود
آرام جسم ظریفش را در آغوش کشیدم و قربان صدقه اش رفتم ، او هم قهقهه های بلندی از ته دلش سر می داد
همانطور که شکمش را قلقلک میدادم میگفتم :" گوجه کوچولو بابا ! فندق بابا ! اریکا خوشگله بابا"
چویا ما را با عشق و سه فرزند دیگرم با کینه و حسودی نگاه میکردند، خنده ایی سر دادم و آغوش را برای هر سه تا آنها باز کردم
دو پسرم آرتور و آرون با شور اشتیاق به آغوش آمدند
اما پسر مو هویجی و غدم مایکی با اخم هاي در هم رفته اش من را نگاه میکرد، درست مانند چویا کینه ایی و حسود
و من چقدر عاشق ویژگی مشترک بین آن دو بودم
وقتی آن سه تا را حسابی تو بغلم چلاندم به سمت چویا رفتم و بوسه ایی بر روی گونه اش زدم و گفتم :" میدونم که چقدر دوستت دارم مگه نه ؟ روزی صدبار خدا رو شکر میکنم تو رو بهم داد ، اگه تو نبودی من هیچوقت نمیتونستم این فسقلی ها رو داشته باشم !"
چویا هم لبخند به رویم زد ، بعد نامحسوس و تند لب هایم را بوسید و گفت :" تا دنیا دنیاست عاشقتم "
با صدای سرفه مایکی به خودمان اومدیم ، پسرک مو هویجی غدم با اینکه بروز نمی داد اما قیافه اخمو اش نشان از این بود که باید نازش را بکشم و یک دل سیر بغلش کنم
ادامه داره اصل ماجرا هنوز شروع نشد تو پارت بعدی میفرستم.
از زبان دازای
این سومین پیام تهدید به مرگی بود که امروز دریافت کرده بودم ، چیزی را به چویا بروز نمی دادم اما میدانستم اون با آن هوشش حتما تا الان متوجه شده بودکه من دچار مرضی شدم اما به روی خود نمی آورد، همیشه عادت داشت حقیقت را از زبان خودم بشنود
با بوسه ایی بر روی گونه ام به خودم آمدم و نگاهم با نگاه شکلاته بابا گره خورد ، دختر زیبا و سه ساله ام که علاقه شدیدش به من از همان بدو تولد نمایان بود
آرام جسم ظریفش را در آغوش کشیدم و قربان صدقه اش رفتم ، او هم قهقهه های بلندی از ته دلش سر می داد
همانطور که شکمش را قلقلک میدادم میگفتم :" گوجه کوچولو بابا ! فندق بابا ! اریکا خوشگله بابا"
چویا ما را با عشق و سه فرزند دیگرم با کینه و حسودی نگاه میکردند، خنده ایی سر دادم و آغوش را برای هر سه تا آنها باز کردم
دو پسرم آرتور و آرون با شور اشتیاق به آغوش آمدند
اما پسر مو هویجی و غدم مایکی با اخم هاي در هم رفته اش من را نگاه میکرد، درست مانند چویا کینه ایی و حسود
و من چقدر عاشق ویژگی مشترک بین آن دو بودم
وقتی آن سه تا را حسابی تو بغلم چلاندم به سمت چویا رفتم و بوسه ایی بر روی گونه اش زدم و گفتم :" میدونم که چقدر دوستت دارم مگه نه ؟ روزی صدبار خدا رو شکر میکنم تو رو بهم داد ، اگه تو نبودی من هیچوقت نمیتونستم این فسقلی ها رو داشته باشم !"
چویا هم لبخند به رویم زد ، بعد نامحسوس و تند لب هایم را بوسید و گفت :" تا دنیا دنیاست عاشقتم "
با صدای سرفه مایکی به خودمان اومدیم ، پسرک مو هویجی غدم با اینکه بروز نمی داد اما قیافه اخمو اش نشان از این بود که باید نازش را بکشم و یک دل سیر بغلش کنم
ادامه داره اصل ماجرا هنوز شروع نشد تو پارت بعدی میفرستم.
۳.۱k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.