عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:10
سوار ماشینم شدمو به سمت خونه راه افتادم درو زدم.. ندیمه درو باز کرد... رفتم تو... هنوزم خانواده ی تهیونگ اونجا بودن...
ا/ت: سلام...
م ا/ت: سلام دخترم...
م تهیونگ: سلام... خسته نباشی...
ا/ت: ممنون.. بابا اینا کجان؟...
م ا/ت: کار داشتن رفتن بیرون الان میان...
ا/ت: اها... باشه..
م تهیونگ: تهیونگم تو اتاقه... اتاقی ک ما خوابیدیم....
برام مهم نبود... چرا بهم گفت؟... خلاصه با درد شدیدم رفتم بالا از پله ها و وارد اتاقم شدم.... دردم زیاد بود.. چیزی نخورده بودم... هرلحظه ممکنه خون از پیراهنم بزنه بیرون... اوفف... سرم گیج رفت.. چشمام سیاهی رفت... گفتم یکم بخوابم... خوابیدم... ولی درد دستم اوکی نمیشد... که یهو.......... سیاهی مطلق....
ویو تهیونگ..
تو اتاقی که دیشب مامانم اینا خوابیده بودن رفتم... تپ گوشی بودم... داشتم با یونا چت میکردم.. دوست دخترمه.. خیلی هم دوسش دارم... دیگه چت کردنو گذاشتم کنار... رفتم جلو اینه.. خودمو مرتب کردم... فهمیدم یچی کمه... کراوات!.. کراواتم کووو؟ فهمیدم تو اتاق ا/ت جاش گذاشتم... از اتاق رقتم بیرون سمت اتاق ا/ت رفتم... ا/ت رفته بود بیرون... ولی خب باز در میزدم بهتر بود....
تق تق تق تق...
صدای نشنیدم...
تق تق تق تق...
از صدایی نشنیدم دختره کَره؟ یا لاله؟
خسته شدم از در زدن... درو محکم باز کردم رفتم تو.... با صحنه ای که روبرو شدم خشکم زد... تخت خونی بودو ا/ت بیهوش رفتم سمتش.... نگاهی بهش انداختم.... انکاری کردخون از دستش بود... لباشم خشک بود... زیپ لباسشو باز کردمو دستشو دیدم... تیر خورده بودو خیلی عمیق بود... خونم بند نمیومد... خو الان چیکار کنم... ا/ت رو براید استایل بغل کردمو از اتاق خارج شدم... داشتم از پله ها پایین میرفتم که متوجه اومدن بابامو بابای ا/ت شدم و مامانمو مامان ا/ترو هم دیدم ک دارن میان سمتم با نگرانی...
م ا/ت: د.. دخترم... ا/ت... چ چیشده تهیونگ..؟(ترس)
م تهیونگ: چیشده؟...(ترس)
تهیونگ: چیزی نشده... تیر خورده...
م ا/ت: چ.. چی؟... چطور.. الان ک حالش خوب بود...
تهیونگ: منم خبر ندارم... سوالی فعلا نپرسید... بیمارستان با خودش حرف بزنید...(سرد)
ا/ترو گذاشتم تو ماشین... بقیه هم با ماشین خانواده ا/ت اومدن پشت سرمون...
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم...تار میدیدم... بالاخره خوب دیدم...
پرستار: دخترتون به هوش اومد میتونید ببیندش...
همگی اومدن داخل اتاقم...
م ا/ت: دخترم خوبی؟ نگرانت شدم...(گریه)
ا/ت: مامان گریه نکن خوبم...
بابام و بابا ی تهیونگ هم نگران بودن... ولی وقتی فهمیدن خوبم خیالشون راحت شد... همه اومده بودن تو جز یه نفر ک اون تهیونگ مغرور بود... اصنم برام مهم نبود... مامانمم که فهمید چیزی نخوردم برام سوپ بیمارستانو اورد... من غذا های بیمارستانو دوست ندارم... ولی خب وقتی گشنت باشه سنگم میخوری...
سوار ماشینم شدمو به سمت خونه راه افتادم درو زدم.. ندیمه درو باز کرد... رفتم تو... هنوزم خانواده ی تهیونگ اونجا بودن...
ا/ت: سلام...
م ا/ت: سلام دخترم...
م تهیونگ: سلام... خسته نباشی...
ا/ت: ممنون.. بابا اینا کجان؟...
م ا/ت: کار داشتن رفتن بیرون الان میان...
ا/ت: اها... باشه..
م تهیونگ: تهیونگم تو اتاقه... اتاقی ک ما خوابیدیم....
برام مهم نبود... چرا بهم گفت؟... خلاصه با درد شدیدم رفتم بالا از پله ها و وارد اتاقم شدم.... دردم زیاد بود.. چیزی نخورده بودم... هرلحظه ممکنه خون از پیراهنم بزنه بیرون... اوفف... سرم گیج رفت.. چشمام سیاهی رفت... گفتم یکم بخوابم... خوابیدم... ولی درد دستم اوکی نمیشد... که یهو.......... سیاهی مطلق....
ویو تهیونگ..
تو اتاقی که دیشب مامانم اینا خوابیده بودن رفتم... تپ گوشی بودم... داشتم با یونا چت میکردم.. دوست دخترمه.. خیلی هم دوسش دارم... دیگه چت کردنو گذاشتم کنار... رفتم جلو اینه.. خودمو مرتب کردم... فهمیدم یچی کمه... کراوات!.. کراواتم کووو؟ فهمیدم تو اتاق ا/ت جاش گذاشتم... از اتاق رقتم بیرون سمت اتاق ا/ت رفتم... ا/ت رفته بود بیرون... ولی خب باز در میزدم بهتر بود....
تق تق تق تق...
صدای نشنیدم...
تق تق تق تق...
از صدایی نشنیدم دختره کَره؟ یا لاله؟
خسته شدم از در زدن... درو محکم باز کردم رفتم تو.... با صحنه ای که روبرو شدم خشکم زد... تخت خونی بودو ا/ت بیهوش رفتم سمتش.... نگاهی بهش انداختم.... انکاری کردخون از دستش بود... لباشم خشک بود... زیپ لباسشو باز کردمو دستشو دیدم... تیر خورده بودو خیلی عمیق بود... خونم بند نمیومد... خو الان چیکار کنم... ا/ت رو براید استایل بغل کردمو از اتاق خارج شدم... داشتم از پله ها پایین میرفتم که متوجه اومدن بابامو بابای ا/ت شدم و مامانمو مامان ا/ترو هم دیدم ک دارن میان سمتم با نگرانی...
م ا/ت: د.. دخترم... ا/ت... چ چیشده تهیونگ..؟(ترس)
م تهیونگ: چیشده؟...(ترس)
تهیونگ: چیزی نشده... تیر خورده...
م ا/ت: چ.. چی؟... چطور.. الان ک حالش خوب بود...
تهیونگ: منم خبر ندارم... سوالی فعلا نپرسید... بیمارستان با خودش حرف بزنید...(سرد)
ا/ترو گذاشتم تو ماشین... بقیه هم با ماشین خانواده ا/ت اومدن پشت سرمون...
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم...تار میدیدم... بالاخره خوب دیدم...
پرستار: دخترتون به هوش اومد میتونید ببیندش...
همگی اومدن داخل اتاقم...
م ا/ت: دخترم خوبی؟ نگرانت شدم...(گریه)
ا/ت: مامان گریه نکن خوبم...
بابام و بابا ی تهیونگ هم نگران بودن... ولی وقتی فهمیدن خوبم خیالشون راحت شد... همه اومده بودن تو جز یه نفر ک اون تهیونگ مغرور بود... اصنم برام مهم نبود... مامانمم که فهمید چیزی نخوردم برام سوپ بیمارستانو اورد... من غذا های بیمارستانو دوست ندارم... ولی خب وقتی گشنت باشه سنگم میخوری...
۲۵.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.