Mafia band JK 16

Partsixteen 16
فیک جونگ کوک...

_بالاخره باید میفهمیدی... مثلا ازین ب بعد مجبوری با من زندگی کنی...
+زندگی؟
شروع کرد ب خندیدن... جونگکوک خیلی خیال پرداز بود، البته این از نظر لنی بود...
+چطور با خودت فکر کردی ک من با تو زندگی میکنم؟ (من با تو زندگی و میکنم☺)
_دارلینگ، فک کردی تا الان داشتی وقت تلف میکردی ک گروهت کارمو خراب کنه و بعد هم باهاشون فرار کنی؟ تو قرار نیست باهاشون برگردی...
+لابد قراره تا اخر عمر تو این اتاق بمونیم. هوم؟
_نه، فقط قراره ازینجا فرار کنیم...
+اها... پس بز دلیت میگه باید فرار کنی و خسارت عمارتتو بندازی گردن داداش بیچارت...
_بیب، ما برمیگردیم... ولی وقتی ک مال من شدی و هیچکس اجازه ی گرفتن تو و از من نداشت...
+بیخیال جونگکوک... جای خیال پردازی کردن ب این فک کن ک چجوری قراره عمارت اتیش گرفتتو دوباره راه بندازی...
_من حرفمو دوبار نمیزنم!!
+تو حتی نمیدونی واقعا کی هستم... هیچکس نمیدونه، حتی همین هم گروهیام... بعد میخوای با من فرار کنی؟
+فک نمیکنی داداشت چ حالی میشه؟
جونگکوک دستشو روی خط فک لنی کشید... یکم صورتشو کج کرد تا بهتر ببینتش...
_ششش، ارامشم و بهم نزن لیتل...
_تو روتین زندگیمو تغییر دادی، خودتم جبرانش میکنی...