فن فیک out of breath "پارت ۳۰"
-تهیونگ-
بعد از کلی التماس کردن به دختر خاله اش بالاخره آدرس رو بهم دادن . کیم تهیونگ داری بهش میرسی .. دیگه تموم شد
تلفنم زنگ خورد همونطور که نگاهم به جاده و یکی از دستام به فرمون بود با اون یکی دستم تماس و جواب دادم
کوک: پیام رو بهش فرستادم .
با خوشحالی داد زدم: واقعا؟ چی گفت؟
کوک: پیام رو خوند اما جوابی نداد .
+باشه باشه ..
تلفن و قطع کردم و پام و بیشتر روی گاز فشردم
---
روبروی ویلاشون ایستادم
بعد از گذاشتن دستم روی کیبورد رمز و زنگ زدن یکی از نگهبان های باغ در و باز کرد و گفت: بفرمایید.
ضربان قلبم هر لحظه درحال شدت گرفتن بود
+من ، دوست پسر سورا هستم . میتونم ببینمش؟
نگهبان: ایشون چند ساعت پیش از خونه خارج شدن . میتونید منتظر بمونید تا برگردن؟
لبخندم محو شد و دوباره احساس ناخوشایندی بهم دست داد
+پ..پس...کی..برمیگرده؟
نگهبان: معلوم نیست!
+باشه.
به سمت ماشین برگشتم ، قبل از برگشت به خونه باید یه بطری سوجو میخریدم. نا امید نشدم چون میتونم فردا هم به اینجا سر بزنم اما.. نمیدونم احساس سرشکستگی و بازنده بودنم بهم اجازه میده که دوباره این راه طولانی رو طی کنم یا نه؟
---
*سورا*
مشغول آشپزی بودم و هر دو دقیقه یکبار نگاهی به ساعت مینداختم و غر میزدم
+کجایی کیم تهیونگ . دلم برات تنگ شده!
اما باید کمی منتظر میموندم چون نمیخواستم چهره متعجبش رو از دست بدم.
خدمتکار: خانمِ کیم کار منم تموم شد اون اتاق رو مرتب کردم . اجازه دارم برم؟
+فقط تو موندی؟
خدمتکار: بله خانم
+اوه پس میتونی بری عزیزم دیگه کاری نداری
تعظیم کرد و از خونه خارج شد
بعد از نیم ساعت صدای در اومد . غذای منم حاضر شده بود. گاز رو خاموش کردم و بعد از نگاه کردن به دکور میز به آرومی سمت سالن قدم برداشتم
خودش و پرتاب کرد روی کاناپه و پشت به من روی کاناپه دراز کشید . انقدر خسته بود که حتی نگاهی به اطرافش ننداخت؟!
زیر لبی حرف میزد که تیکه ای از حرفهاش و متوجه شدم : اون کجاست؟ انقدر که من بهش فکر میکنم ، بهم فکر میکنه و دلتنگم میشه؟
+من خیلی بیشتر بهت فکر میکنم!
انگار که برق گرفته باشتش ، بلند شد و با چشمای گرد نگاهی بهم انداخت
+برات از اون سوپ بدمزه ها پختم . دوست داری؟
-سـ..سورا..؟
قدم های آرومی برمیداشت و به سمتم می اومد. هنوزم متعجب بود
به سمتش دوییدم و محکم دستام و دور کمرش حلقه کردم
-دارم.. خواب ..میبینم؟
دستام و سفت تر کردم: تو خواب نیستی..
بعد از چند دقیقه که متوجه موقعیتش شد و کم کم حالت شکه بودنش جاش رو به خوشحالی داد به آرومی دستهاش و دور کمرم حلقه کرد
سرم و بالا گرفتم و بعد از چند وقت به چشمای تیله ایش زل زدم . بیشتر از همه چیز دلم برای چشمهای کودکانه اش تنگ شده بود
چشماش قرمز شد و کم کم پر از اشک شد
دستم و روی گونش کشیدم و گفتم: یااا تهیونگا ، مردا که گریه نمیکنن!
-مردا وقتی ناراحت میشن گریه نمیکنن ، من خوشحالم
+چند دقیقست که به هم چَسبیدیم ، گرسنه نیستی؟
-هووممم خیلی گرسنه ام
اجازه تجزیه تحلیل حرفاش رو نداد و یکی از دستهاش رو روی باسنم گذاشت و مشغول بوسیدنم شد
بعد از چند دقیقه احساس خفهگی کردم پس چندبار دستم و به سینش کوبیدم ، برای یک ثانیه رفت عقب و گذاشت نفس بکشم و بعد دوباره به لبام حمله ور شد و وحشیانه میمکید
دستاش و روی رونهام قرار داد و به آرومی پاهام و از روی زمین بلند کرد . برای اینکه نیافتم دستام و دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم !
چند میلی متر ازم فاصله گرفت و گفت: دلم برات تنگ شده بود..
+منـَم خیـلی...
پرتابم کرد روی کاناپه و خوابید روم ، زبونش رو روی لبهام کشید
+اححح تهیونگ .. یکم فرصت بده ببینمت.
-خب میتونی الان ببینیم!
+نه.. بسه دیگه اگر اذیتم کنی دوباره میرم!
اخم کرد و من و نشوند روی پاش
تهیونگ: یه بار دیگه از رفتن حرف بزنی من میدونم با تو ، برای رسیدن بهت کم سختی نکشیدم که راحت ولت کنم.
+ببخشید ولی چندساعت دیگه باید برگردم خونه!
-خونه ی تو اینجاست .
+نه باید برم پیش برادرم
تهیونگ:نمیزارم .
دستاش و روی سینه هام کشید و بوسه ای روی گردنم گذاشت
تهیونگ: دیگه واقعا گرسنم شد ، دلم میخواد از اون سوپ جلبکای بدمزه بخورم . خوردنِ تو بمونه برای قبل از خواب.
+یااااا..
*یک ماه بعد*
سرم رو گذاشتم روی شونه هاش و گفتم: برات یه خبر خوب دارم
به دریا نگاه میکرد و هرلحظه بیشتر پاهاش رو بین شن ها فرو میکرد
تهیونگ: هوممم؟ چی میخوای بگی؟ خبر بهتری از اینکه قراره برای همیشه کنارم باشی؟
+ته من که گفتم اگر برادرم موافقت نکنه نمیتونم درخواستت و قبول کنم!
تهیونگ:پس من بازهم بهش التماس میکنم
بعد از کلی التماس کردن به دختر خاله اش بالاخره آدرس رو بهم دادن . کیم تهیونگ داری بهش میرسی .. دیگه تموم شد
تلفنم زنگ خورد همونطور که نگاهم به جاده و یکی از دستام به فرمون بود با اون یکی دستم تماس و جواب دادم
کوک: پیام رو بهش فرستادم .
با خوشحالی داد زدم: واقعا؟ چی گفت؟
کوک: پیام رو خوند اما جوابی نداد .
+باشه باشه ..
تلفن و قطع کردم و پام و بیشتر روی گاز فشردم
---
روبروی ویلاشون ایستادم
بعد از گذاشتن دستم روی کیبورد رمز و زنگ زدن یکی از نگهبان های باغ در و باز کرد و گفت: بفرمایید.
ضربان قلبم هر لحظه درحال شدت گرفتن بود
+من ، دوست پسر سورا هستم . میتونم ببینمش؟
نگهبان: ایشون چند ساعت پیش از خونه خارج شدن . میتونید منتظر بمونید تا برگردن؟
لبخندم محو شد و دوباره احساس ناخوشایندی بهم دست داد
+پ..پس...کی..برمیگرده؟
نگهبان: معلوم نیست!
+باشه.
به سمت ماشین برگشتم ، قبل از برگشت به خونه باید یه بطری سوجو میخریدم. نا امید نشدم چون میتونم فردا هم به اینجا سر بزنم اما.. نمیدونم احساس سرشکستگی و بازنده بودنم بهم اجازه میده که دوباره این راه طولانی رو طی کنم یا نه؟
---
*سورا*
مشغول آشپزی بودم و هر دو دقیقه یکبار نگاهی به ساعت مینداختم و غر میزدم
+کجایی کیم تهیونگ . دلم برات تنگ شده!
اما باید کمی منتظر میموندم چون نمیخواستم چهره متعجبش رو از دست بدم.
خدمتکار: خانمِ کیم کار منم تموم شد اون اتاق رو مرتب کردم . اجازه دارم برم؟
+فقط تو موندی؟
خدمتکار: بله خانم
+اوه پس میتونی بری عزیزم دیگه کاری نداری
تعظیم کرد و از خونه خارج شد
بعد از نیم ساعت صدای در اومد . غذای منم حاضر شده بود. گاز رو خاموش کردم و بعد از نگاه کردن به دکور میز به آرومی سمت سالن قدم برداشتم
خودش و پرتاب کرد روی کاناپه و پشت به من روی کاناپه دراز کشید . انقدر خسته بود که حتی نگاهی به اطرافش ننداخت؟!
زیر لبی حرف میزد که تیکه ای از حرفهاش و متوجه شدم : اون کجاست؟ انقدر که من بهش فکر میکنم ، بهم فکر میکنه و دلتنگم میشه؟
+من خیلی بیشتر بهت فکر میکنم!
انگار که برق گرفته باشتش ، بلند شد و با چشمای گرد نگاهی بهم انداخت
+برات از اون سوپ بدمزه ها پختم . دوست داری؟
-سـ..سورا..؟
قدم های آرومی برمیداشت و به سمتم می اومد. هنوزم متعجب بود
به سمتش دوییدم و محکم دستام و دور کمرش حلقه کردم
-دارم.. خواب ..میبینم؟
دستام و سفت تر کردم: تو خواب نیستی..
بعد از چند دقیقه که متوجه موقعیتش شد و کم کم حالت شکه بودنش جاش رو به خوشحالی داد به آرومی دستهاش و دور کمرم حلقه کرد
سرم و بالا گرفتم و بعد از چند وقت به چشمای تیله ایش زل زدم . بیشتر از همه چیز دلم برای چشمهای کودکانه اش تنگ شده بود
چشماش قرمز شد و کم کم پر از اشک شد
دستم و روی گونش کشیدم و گفتم: یااا تهیونگا ، مردا که گریه نمیکنن!
-مردا وقتی ناراحت میشن گریه نمیکنن ، من خوشحالم
+چند دقیقست که به هم چَسبیدیم ، گرسنه نیستی؟
-هووممم خیلی گرسنه ام
اجازه تجزیه تحلیل حرفاش رو نداد و یکی از دستهاش رو روی باسنم گذاشت و مشغول بوسیدنم شد
بعد از چند دقیقه احساس خفهگی کردم پس چندبار دستم و به سینش کوبیدم ، برای یک ثانیه رفت عقب و گذاشت نفس بکشم و بعد دوباره به لبام حمله ور شد و وحشیانه میمکید
دستاش و روی رونهام قرار داد و به آرومی پاهام و از روی زمین بلند کرد . برای اینکه نیافتم دستام و دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم !
چند میلی متر ازم فاصله گرفت و گفت: دلم برات تنگ شده بود..
+منـَم خیـلی...
پرتابم کرد روی کاناپه و خوابید روم ، زبونش رو روی لبهام کشید
+اححح تهیونگ .. یکم فرصت بده ببینمت.
-خب میتونی الان ببینیم!
+نه.. بسه دیگه اگر اذیتم کنی دوباره میرم!
اخم کرد و من و نشوند روی پاش
تهیونگ: یه بار دیگه از رفتن حرف بزنی من میدونم با تو ، برای رسیدن بهت کم سختی نکشیدم که راحت ولت کنم.
+ببخشید ولی چندساعت دیگه باید برگردم خونه!
-خونه ی تو اینجاست .
+نه باید برم پیش برادرم
تهیونگ:نمیزارم .
دستاش و روی سینه هام کشید و بوسه ای روی گردنم گذاشت
تهیونگ: دیگه واقعا گرسنم شد ، دلم میخواد از اون سوپ جلبکای بدمزه بخورم . خوردنِ تو بمونه برای قبل از خواب.
+یااااا..
*یک ماه بعد*
سرم رو گذاشتم روی شونه هاش و گفتم: برات یه خبر خوب دارم
به دریا نگاه میکرد و هرلحظه بیشتر پاهاش رو بین شن ها فرو میکرد
تهیونگ: هوممم؟ چی میخوای بگی؟ خبر بهتری از اینکه قراره برای همیشه کنارم باشی؟
+ته من که گفتم اگر برادرم موافقت نکنه نمیتونم درخواستت و قبول کنم!
تهیونگ:پس من بازهم بهش التماس میکنم
۹۵.۶k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.