(وقتی دعواتون میشه و.....) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
سه ساعتی از دعوای شدیدی که بینتون شده بود میگذشت...حالا ساعت ۱۲ شب بود...
روی مبل نشسته بود و با اضطراب مدام به ساعت نگاه میکردی و بعد دوباره نگاهش رو به در ورودی خونه میدوخت...
توی این سه ساعت چندین و چندین بار بهت زنگ زده بود اما یا جواب نمیدادی و یا در دسترس نبود...
دعوای بینتون واقعاً شدید بود به طوری که مینهو برای اولین بار جوری روت دست بلند کرد که برای چند لحظه از یاد بردی این مرد همون مردیه که عاشقش شدی و باهاش ازدواج کردی...
حس پشیمونی و اضطراب کل وجودش رو گرفته بود...داشتی دیوونه میشد...بدنش به طرز فجیحی میلرزید و مدام چشم های قهوه ای رنگش رو به ساعت میدوخت....
هر دقیقه براش به اندازه ی یک ساعت میگذشت تحمل اینکه الان چندین ساعته ازت خبری نیست داشت دیوونه اش میکرد...
کم کم اشک توی چشماش جمع شده بود...نمیتونست دیگه تحمل کنه از روی مبل چرمی بلند شد و کلید ماشینش رو برداشت..دیگه تصمیمش رو گرفته بود میخواست خودش دنبالت بگرده...به سمت در خروجی رفت اما همون لحظه با شنیدن صدای زنگ گوشیش متوقف شد...امیدی توی قلبش روشن شد...ممکن بود که تو بهش زنگ زده باشی...سریع قدم هاشو به سمت میز برداشت و موبایلش رو که در حال زنگ خوردن بود رو از روی میز بلند کرد...
با دیدن شماره ی ناشناس تمام امیدش از بین رفت اما تماس رو وصل کرد و با استرس گوشی رو دم گوشش قرار داد .
صدای نا آشنای زنی به گوشش رسید
÷ سلام..ببخشید آقای لی مینهو ؟
_ ب..بله...شما؟
÷ از بیمارستان تماس گرفتیم...
با شنیدن کلمه ی بیمارستان کل وجودش یخ زد..
_ چ..چی؟..چ..چه اتفاقی ا..افتاده؟
صداش حالا مضطرب تر از قبل بود
÷ شما باید شوهر خانوم لی ا.ت باشید درسته ؟
شنیدن اسم تو برای اینکه تا حد مرگ اضطرابش بیشتر بشه کافی بود
_ ب..ب..بله...چ..چه اتفاقی افتاده؟...ز.زن من...ز..زن من حالش خوبه؟
÷ ازتون میخوام آرامش خودتون رو حفظ کنید آقا...زن شما یک تصادف داشته و الان توی اتاق عمل هستن...ازتون میخوام خودتون رو تا نیم ساعت دیگه به بیمارستان برسونید...
با هر کلمه ای که از طرف زن میشنید لرزش بدنش بیشتر میشد...بغضش ترکید و بلاخره اشکاش جاری شد...سریع سوییچ ماشین رو برداشت و همینطور که گوشی رو توی دستش گرفته بود از خونه خارج شد...
_ خودم رو میرسونم...
قبل از اینکه گوشی رو قطع کنه و با عجله وارد ماشین بشه گفت...
دیدش تار شده بود اما ذره ای براش مهم نبود...سریع ماشین رو روشن کرد و با نهایت سرعتی که میشد به سمت بیمارستان راه افتاد.
#استری_کیدز
سه ساعتی از دعوای شدیدی که بینتون شده بود میگذشت...حالا ساعت ۱۲ شب بود...
روی مبل نشسته بود و با اضطراب مدام به ساعت نگاه میکردی و بعد دوباره نگاهش رو به در ورودی خونه میدوخت...
توی این سه ساعت چندین و چندین بار بهت زنگ زده بود اما یا جواب نمیدادی و یا در دسترس نبود...
دعوای بینتون واقعاً شدید بود به طوری که مینهو برای اولین بار جوری روت دست بلند کرد که برای چند لحظه از یاد بردی این مرد همون مردیه که عاشقش شدی و باهاش ازدواج کردی...
حس پشیمونی و اضطراب کل وجودش رو گرفته بود...داشتی دیوونه میشد...بدنش به طرز فجیحی میلرزید و مدام چشم های قهوه ای رنگش رو به ساعت میدوخت....
هر دقیقه براش به اندازه ی یک ساعت میگذشت تحمل اینکه الان چندین ساعته ازت خبری نیست داشت دیوونه اش میکرد...
کم کم اشک توی چشماش جمع شده بود...نمیتونست دیگه تحمل کنه از روی مبل چرمی بلند شد و کلید ماشینش رو برداشت..دیگه تصمیمش رو گرفته بود میخواست خودش دنبالت بگرده...به سمت در خروجی رفت اما همون لحظه با شنیدن صدای زنگ گوشیش متوقف شد...امیدی توی قلبش روشن شد...ممکن بود که تو بهش زنگ زده باشی...سریع قدم هاشو به سمت میز برداشت و موبایلش رو که در حال زنگ خوردن بود رو از روی میز بلند کرد...
با دیدن شماره ی ناشناس تمام امیدش از بین رفت اما تماس رو وصل کرد و با استرس گوشی رو دم گوشش قرار داد .
صدای نا آشنای زنی به گوشش رسید
÷ سلام..ببخشید آقای لی مینهو ؟
_ ب..بله...شما؟
÷ از بیمارستان تماس گرفتیم...
با شنیدن کلمه ی بیمارستان کل وجودش یخ زد..
_ چ..چی؟..چ..چه اتفاقی ا..افتاده؟
صداش حالا مضطرب تر از قبل بود
÷ شما باید شوهر خانوم لی ا.ت باشید درسته ؟
شنیدن اسم تو برای اینکه تا حد مرگ اضطرابش بیشتر بشه کافی بود
_ ب..ب..بله...چ..چه اتفاقی افتاده؟...ز.زن من...ز..زن من حالش خوبه؟
÷ ازتون میخوام آرامش خودتون رو حفظ کنید آقا...زن شما یک تصادف داشته و الان توی اتاق عمل هستن...ازتون میخوام خودتون رو تا نیم ساعت دیگه به بیمارستان برسونید...
با هر کلمه ای که از طرف زن میشنید لرزش بدنش بیشتر میشد...بغضش ترکید و بلاخره اشکاش جاری شد...سریع سوییچ ماشین رو برداشت و همینطور که گوشی رو توی دستش گرفته بود از خونه خارج شد...
_ خودم رو میرسونم...
قبل از اینکه گوشی رو قطع کنه و با عجله وارد ماشین بشه گفت...
دیدش تار شده بود اما ذره ای براش مهم نبود...سریع ماشین رو روشن کرد و با نهایت سرعتی که میشد به سمت بیمارستان راه افتاد.
۵۷.۵k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.