فیک عشق مافیا
مافیای عاشق { پارت 4}
یکدفعه....
ا/ت سکوت رو شکست
ا/ت : امممم....یونگی
یونگی : بله ؟
ا/ت : برام بستنی می خری ؟
یونگی : ( زد زیر خنده )
ا/ت : چیه چرا میخندی
یونگی : بستنی چه طعمی میخوای حالا ؟
ا/ت : توت فرنگی
یونگی : پ منم طعم نارنگی میخوام
ا/ت : مگه طعم نارنگی هم هست ؟
یونگی : اگه مین یونگی بخواد پس هست
ا/ت : خیل خب
رفتیم و رسیدیم به بستنی فروشی خدا رو شکر بستنی نارنگی هم داشت رفتم دادم بهش سوار شدم میخواستم حرکت کنم که
ا/ت : چیزه بستنی نارنگی چه مزه ایه ؟
یونگی : نمیگم 😌 به نارنگی خیانت نمیکنم
ا/ت : ( زد زیر خنده )
دیگه حرکت کردیم و رفتیم سمت عمارت ا/ت بعد هم اون رفت فردا عروسی بود و من اصلا به چپم هم نگرفته بودم ....
روز عروسی ....
( ببخشید از اونجایی که حال ندارم عروسی رو طرح کنم پس ازش میگذرم )
بعد عروسی ☺️☺️
ا/ت ویو :
دیگه واقعا خسته بودم و حال هیچی رو نداشتم . داشتیم با یونگی میرفتیم خونشون ای خدا من اونجا چیکار کنم آخه من که عادت ندارم اصلا حالا چی بگم داشتم با خودم حرف میزدم که خوابم برد .
یونگی : ا/ت پیاده شو رسیدیم
ا/ت : .......
هر چی صداش کردم جواب نداد تا اینکه روم رو برگردوندم دیدم خوابیده واییی چقدر کیوت بود .
رفتم بغلش کردم و بردمش توی اتاقش . لباساش رو عوض کردم اووو جونننن عجب بدنی داشت هاااا ( خاک تو سر منحرفم 😂) دیگه خیلی خسته بودم رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم یه دوش چند مینی گرفتم و رفتم خوابیدم......
ادامه دارد ✋
خیل خب اینم از این 😌
یکدفعه....
ا/ت سکوت رو شکست
ا/ت : امممم....یونگی
یونگی : بله ؟
ا/ت : برام بستنی می خری ؟
یونگی : ( زد زیر خنده )
ا/ت : چیه چرا میخندی
یونگی : بستنی چه طعمی میخوای حالا ؟
ا/ت : توت فرنگی
یونگی : پ منم طعم نارنگی میخوام
ا/ت : مگه طعم نارنگی هم هست ؟
یونگی : اگه مین یونگی بخواد پس هست
ا/ت : خیل خب
رفتیم و رسیدیم به بستنی فروشی خدا رو شکر بستنی نارنگی هم داشت رفتم دادم بهش سوار شدم میخواستم حرکت کنم که
ا/ت : چیزه بستنی نارنگی چه مزه ایه ؟
یونگی : نمیگم 😌 به نارنگی خیانت نمیکنم
ا/ت : ( زد زیر خنده )
دیگه حرکت کردیم و رفتیم سمت عمارت ا/ت بعد هم اون رفت فردا عروسی بود و من اصلا به چپم هم نگرفته بودم ....
روز عروسی ....
( ببخشید از اونجایی که حال ندارم عروسی رو طرح کنم پس ازش میگذرم )
بعد عروسی ☺️☺️
ا/ت ویو :
دیگه واقعا خسته بودم و حال هیچی رو نداشتم . داشتیم با یونگی میرفتیم خونشون ای خدا من اونجا چیکار کنم آخه من که عادت ندارم اصلا حالا چی بگم داشتم با خودم حرف میزدم که خوابم برد .
یونگی : ا/ت پیاده شو رسیدیم
ا/ت : .......
هر چی صداش کردم جواب نداد تا اینکه روم رو برگردوندم دیدم خوابیده واییی چقدر کیوت بود .
رفتم بغلش کردم و بردمش توی اتاقش . لباساش رو عوض کردم اووو جونننن عجب بدنی داشت هاااا ( خاک تو سر منحرفم 😂) دیگه خیلی خسته بودم رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم یه دوش چند مینی گرفتم و رفتم خوابیدم......
ادامه دارد ✋
خیل خب اینم از این 😌
۱۱.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.