Part 41 آخر
Part 41 آخر
و مدام زیر لب تکرار میکرد:
_زیباترین رویای من...
منو تا اوج بردی...
شیرین ترین رویای من...
با من تا ابرها پرواز کردی...
محاله تنهام بذاری...
من منتظرتم... همیشه هستم...
در باز شد
صدای قدمای یک پرستار که انگار یک تخت رو توی اتاق میکشید واضح بود اما سرش رو بالا نیاورد
دقایقی قبل...
چشماش رو باز کرد دکترا دورش بودن... دوباره نذاشتن از اینجا بره... تخت کناریش رو نگاه کرد انگار سوهیون ۱ روز پیش بهوش اومده بود خیالش راحت شد و بیقراری کرد...
میخواست بره...
سوسو... یچیزی بهشون بگو بذارن برم...
جیمینم گریه میکرد... باید ببینمش...
بلند بلند گریه میکرد دکترا سعی داشتن آرومش کنن ولی بیقرار بود... همش میگفت جیمین داره تو اتاق گریه میکنه...
از پرستار خواست تختش طوری تنظیم کنه بتونه بشینه و با بیتابیهاش مجبورشون کرد ببرنش پیش جیمین
در اتاق رو براش باز کردن...
اون راست میگفت جیمین داشت گریه میکرد ازشون خواست برن بیرون
آروم صداش زد... نشنید... و دوباره...
جیمینا... من اینجام
سرش رو بالا گرفت فرشتهکوچولوش روی تخت بود...
فکر میکرد برای همیشه از دستش داده...
صورتش زخمی بود
اما با حضورش ثابت کرد سرقولش هست...
من الان واقعیم...(گریه شدید)
بزدل تر... از... اینم... که... بخوام... تنهایی... از... اینجا برم...
کاش دلتنگی مثل اشک بود
می ریختی و تموم می شد
ولی برای اونها تموم نشدنی بود
بغلش کرد و مراقب بود بهش آسیبی نزده...
ا/ت ماسک اکسیژنش رو برداشت و تا دلش میخواست گریه کرد
اشک ها صورتشون رو خیس کرده بود
لباش رو روی لبای جیمین گذاشت
بوسه شوری بود...
و در عین حال شیرین تر از هرچیز...
انگار حکم پایان درد ها رو داشت
دستای کوچولوش رو روی سر جیمین کشید
و نوازشش کرد
دیدی برگشتم؟ هیچوقت تنهات نمیذارم...
برای همیشه هستم... پس بمون...
همیشه بهت عشق میورزم... پس عاشق بمون...
و همیشه مراقب نینیمون هستم...
وقتی سختی ها رو کنار میذاری و ازشون میگذری علاقت به آدمای اطرافت بیشتر میشه و بیشتر قدرشون رو میدونی...
و عین همیشه هیچوقت هیچ داستانی تموم نمیشه... فقط نویسنده تصمیم میگیره چقدرش رو بهتون نشون بده و این پایان ماست...
زندگی خاکستریه...
گاهی وقتا سختی و غم نیازه تا به خودت بیای و قدر لحظات زندگیت رو بیشتر از قبل بدونی و قدر دان باشی
کاش طوری زندگی کنیم که وقتی میخوایم از این دنیا دل بکنیم به اندازه کافی شادی کرده باشیم...
و در آخر من اینجا فقط داستانم رو براتون روایت کردم داستانی که قطعا نقص هایی داشت...
لطفا نظراتتون رو کامنت کنید
حتی به انتقاد...
کنارتون بهم خیلی خوش گذشت
و امیدوارم از خوندن این فیک لذت برده باشین🤍
✎ 𝐸𝓃𝒹...
پایان فعالیت... ✎
و مدام زیر لب تکرار میکرد:
_زیباترین رویای من...
منو تا اوج بردی...
شیرین ترین رویای من...
با من تا ابرها پرواز کردی...
محاله تنهام بذاری...
من منتظرتم... همیشه هستم...
در باز شد
صدای قدمای یک پرستار که انگار یک تخت رو توی اتاق میکشید واضح بود اما سرش رو بالا نیاورد
دقایقی قبل...
چشماش رو باز کرد دکترا دورش بودن... دوباره نذاشتن از اینجا بره... تخت کناریش رو نگاه کرد انگار سوهیون ۱ روز پیش بهوش اومده بود خیالش راحت شد و بیقراری کرد...
میخواست بره...
سوسو... یچیزی بهشون بگو بذارن برم...
جیمینم گریه میکرد... باید ببینمش...
بلند بلند گریه میکرد دکترا سعی داشتن آرومش کنن ولی بیقرار بود... همش میگفت جیمین داره تو اتاق گریه میکنه...
از پرستار خواست تختش طوری تنظیم کنه بتونه بشینه و با بیتابیهاش مجبورشون کرد ببرنش پیش جیمین
در اتاق رو براش باز کردن...
اون راست میگفت جیمین داشت گریه میکرد ازشون خواست برن بیرون
آروم صداش زد... نشنید... و دوباره...
جیمینا... من اینجام
سرش رو بالا گرفت فرشتهکوچولوش روی تخت بود...
فکر میکرد برای همیشه از دستش داده...
صورتش زخمی بود
اما با حضورش ثابت کرد سرقولش هست...
من الان واقعیم...(گریه شدید)
بزدل تر... از... اینم... که... بخوام... تنهایی... از... اینجا برم...
کاش دلتنگی مثل اشک بود
می ریختی و تموم می شد
ولی برای اونها تموم نشدنی بود
بغلش کرد و مراقب بود بهش آسیبی نزده...
ا/ت ماسک اکسیژنش رو برداشت و تا دلش میخواست گریه کرد
اشک ها صورتشون رو خیس کرده بود
لباش رو روی لبای جیمین گذاشت
بوسه شوری بود...
و در عین حال شیرین تر از هرچیز...
انگار حکم پایان درد ها رو داشت
دستای کوچولوش رو روی سر جیمین کشید
و نوازشش کرد
دیدی برگشتم؟ هیچوقت تنهات نمیذارم...
برای همیشه هستم... پس بمون...
همیشه بهت عشق میورزم... پس عاشق بمون...
و همیشه مراقب نینیمون هستم...
وقتی سختی ها رو کنار میذاری و ازشون میگذری علاقت به آدمای اطرافت بیشتر میشه و بیشتر قدرشون رو میدونی...
و عین همیشه هیچوقت هیچ داستانی تموم نمیشه... فقط نویسنده تصمیم میگیره چقدرش رو بهتون نشون بده و این پایان ماست...
زندگی خاکستریه...
گاهی وقتا سختی و غم نیازه تا به خودت بیای و قدر لحظات زندگیت رو بیشتر از قبل بدونی و قدر دان باشی
کاش طوری زندگی کنیم که وقتی میخوایم از این دنیا دل بکنیم به اندازه کافی شادی کرده باشیم...
و در آخر من اینجا فقط داستانم رو براتون روایت کردم داستانی که قطعا نقص هایی داشت...
لطفا نظراتتون رو کامنت کنید
حتی به انتقاد...
کنارتون بهم خیلی خوش گذشت
و امیدوارم از خوندن این فیک لذت برده باشین🤍
✎ 𝐸𝓃𝒹...
پایان فعالیت... ✎
۶۲.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.