پارت²
ایوی- ۲۰ مارس ۱۹۴۰-
از خواب بیدار شده بود تا به خود بیاید مدتی طول کشیده بود، همانند دفعات پیش جای او را خالی دید. نفس عمیقی کشید وبه اتاقشان نگاه کرد مثلا قرار بود خانهشان باشد و بعد ها اینجا ازدواج کنند، اما نحسی به بار آورده بود بعد ورودشان به این خانه فیل الک یاد جبهه جنگ کرده بود.
یاد دفعه اولی افتاد که فهمید الک نامش را نوشته و درخواست داده بود دقیقا دو ماه بعد از آغاز جنگ، ۱۶ نوامبر، یاد همان شب افتاد که بعد دعوای مفصل آن شب الک روی کاناپه خوابید و تا یک هفته با او حرفی نزد تا ادب شود، بعد یک هفته تنها دلیل آشتی کردنش دختر همسایه بود که برای الک غذا میآورد، دست آخر غذا را از دختر همسایه گرفت و تمام آن را ریخت دم در بعد هم با مظلومیت گفت: میبخشید از دستم در رفت؛ نگاهی به خراش روی سینه اش کرد، به این کودک بازی های خود خندید. اتاقشان شده بود دریای شیشه های خرد شده، نگاهی به مشتش کرد، آه خدای من دستش باند پیچی شده بود.
به یاد الک افتاد و هرچه بد و بیراه به ذهنش خطور میکرد نثار الک کرد و شروع کرد به گریستن، به این فکر بود که کاش خدافظی میکرد پسرک نامرد. میان اشک هایش بازگشت به همان روز که به درسدن آمده بود، دخترکی تنها که بعد از انحصار ورثه از کشور خودش زندگی در آلمان را برگزیده بود، هیچ فک و فامیلی در درسدن نداشت جز عموی کوچکش؛ او هم آنقدر مشغول تر و خشک کردن چهار پسرش بود که اصلا ککش هم نمیگزید تنها برادر زاده اش تک و تنها به اینجا آمده.
خانه ای کوچک را خریده بود در مرکز شهر، خانه ای کوچک در سومین طبقهی ساختمانی هشت طبقه.
سعی کرد برای شروع ایستادن روی پاهای خودش در گل فروشی ای مشغول کار شود، گل فروشی ای کوچکتر از خانه اش با گل های محدود و مشتری های محدود تر که شاید گاهی یک نفر شاخه گلی میخرید برای معشوقه اش.
محی
سانسور کردم پاک نشه، پاک بشه پاک میکنم اینجارو
از خواب بیدار شده بود تا به خود بیاید مدتی طول کشیده بود، همانند دفعات پیش جای او را خالی دید. نفس عمیقی کشید وبه اتاقشان نگاه کرد مثلا قرار بود خانهشان باشد و بعد ها اینجا ازدواج کنند، اما نحسی به بار آورده بود بعد ورودشان به این خانه فیل الک یاد جبهه جنگ کرده بود.
یاد دفعه اولی افتاد که فهمید الک نامش را نوشته و درخواست داده بود دقیقا دو ماه بعد از آغاز جنگ، ۱۶ نوامبر، یاد همان شب افتاد که بعد دعوای مفصل آن شب الک روی کاناپه خوابید و تا یک هفته با او حرفی نزد تا ادب شود، بعد یک هفته تنها دلیل آشتی کردنش دختر همسایه بود که برای الک غذا میآورد، دست آخر غذا را از دختر همسایه گرفت و تمام آن را ریخت دم در بعد هم با مظلومیت گفت: میبخشید از دستم در رفت؛ نگاهی به خراش روی سینه اش کرد، به این کودک بازی های خود خندید. اتاقشان شده بود دریای شیشه های خرد شده، نگاهی به مشتش کرد، آه خدای من دستش باند پیچی شده بود.
به یاد الک افتاد و هرچه بد و بیراه به ذهنش خطور میکرد نثار الک کرد و شروع کرد به گریستن، به این فکر بود که کاش خدافظی میکرد پسرک نامرد. میان اشک هایش بازگشت به همان روز که به درسدن آمده بود، دخترکی تنها که بعد از انحصار ورثه از کشور خودش زندگی در آلمان را برگزیده بود، هیچ فک و فامیلی در درسدن نداشت جز عموی کوچکش؛ او هم آنقدر مشغول تر و خشک کردن چهار پسرش بود که اصلا ککش هم نمیگزید تنها برادر زاده اش تک و تنها به اینجا آمده.
خانه ای کوچک را خریده بود در مرکز شهر، خانه ای کوچک در سومین طبقهی ساختمانی هشت طبقه.
سعی کرد برای شروع ایستادن روی پاهای خودش در گل فروشی ای مشغول کار شود، گل فروشی ای کوچکتر از خانه اش با گل های محدود و مشتری های محدود تر که شاید گاهی یک نفر شاخه گلی میخرید برای معشوقه اش.
محی
سانسور کردم پاک نشه، پاک بشه پاک میکنم اینجارو
۲۳.۰k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.