عشق دردناک پارت27
با بهت به اون عکس ها نگاه میکردم
خدای من اینا کی گرفته شدن اصلا چطور من متوجه نشدم وحشت زده به عکسی که من رو تخت بیمارستان بودم و تهیونگ با دکتر کنارم بودن و یا وقتی که سچار ماشین تهیونگ شدم وقتی با هم از بیمارستان خارج شدیم اصلا زبونم بند اومده بود حتی یه عکس از منو فرانک که دستم زیر چونه اش بود به هم لبخند زده یودیم این مال روزی یود که منو برد خونه سونا اما وقتی عکسای تهیونگ با من یود اون اصلا به چشم نمیومد اصلا دهنم بسته بود که با کشیدن موهام از افکارم بیرون اومدم جونگکوک با مو منو سمت یکی از اتاق ها می کشوند و همش می غرید
جونگکوک:میک*شمت....... ا.ت میک*شمت
با گریه گفتم
ا.ت:بخدا دروغ میگه جونگکوک اون خودش یه خیانت کاره من کاری نکردم قسم میخورم
پرتم کرد داخل اتاق و درو بست همون طور که رو زمین افتاده بودم خودمو به عقب میکشیدم لونم با چشمای به خو*ن نشسته جلو میومد و میگفت
جونگکوک:میدونی رو خیانت و دروغ حساسم اینو هزار بار گفتم اونوقت تو رفتی از یه حرو*مزاده حا*مله شدی
پشتم به دیوار خورد و دیگه جای فراری نداشتم
همون طور که از ترس می لرزیدم جیغ زدم
ا.ت:تو داری به بچه خودت میگی حرو*مزاده ...کاری نکن پشیمون شی جونگکوک نکن خواهش میکنم......بخدا من دوستت دارم جونگکوک من همچین کاری نکردم سوریون دشمن توه اون.......
نزاشت حرفم تموم شه و گردنم رو گرفت و فشرد نمیتونستم نفس بکشم
جونگکوک:دهن کثیفت رو ببند عو*ضی هر*زه
دستش رو چنگ زدم و با گریه تو چشم هاش خیره شدم و به زور چند کلمه گفتم
ا.ت: ن....ن.کن.....جو......جون..گ...کو..ک....من...نکر.....دم
ولم کرد پاشد خواست لگد به شکمم بزنه که جیغ زدم
ا.ت:نهههههه
عصبی مشتی به سرم زد وعربده زد
جونگکوک:خفه شوووو
با مشتی که زد سرم گیج رفت و مغزم در حال انفجار بود احساس میکردم همین الان می*میرم چون چشمام سیاهی رفت و با فکر اینکه دیگه مر*دم چشمام بسته شد
....... جونگکوک
از اینکه بی خبر از صبح رفته بود عصبی بودم اینکه هی سوریون کنار گوشم میخوند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه شه دیگه داشتم دیونه میشدم میخواستم تنبیهش کنم اما وقتی اومد و گفت که حا*مله است برای یک لحظه تعجب کردم و خوشحال شدم اینکه داشتم پدر میشدم ولی من یادم نمیاد کی باهاش را*بطه داشتم وبه خاطر مس*تی اون شبم زیاد چیزی یادم نبود و به فکر فرو رفته بودم و وقتی سوریون اون عکس هارو بهم نشون داد دیونه شدم اون داشت بهم خیانت میکرد ...خب من همیشه میزدمش و باهاش خوب نبودم احتمال اینکه بهم خیانت کرده باشه زیاد بود وقتی تو اتاق خو*ن جلو چشمام رو گرفته بود بهش مشت زدم و اون هم بیهوش شد و عصبی اومدم بیرون و درو بستم به اجوما تاکید کردم که کاری باهاش نداشته باشه و رفتم تو اتاق حوصله هیچکس رو نداشتم و سوریون انگار رفته بود ... یه بطری ا*لکل برداشتم و تو بالکن نشستم و شروع کردم به خوردن تا حداقل یک اروم شم
خدای من اینا کی گرفته شدن اصلا چطور من متوجه نشدم وحشت زده به عکسی که من رو تخت بیمارستان بودم و تهیونگ با دکتر کنارم بودن و یا وقتی که سچار ماشین تهیونگ شدم وقتی با هم از بیمارستان خارج شدیم اصلا زبونم بند اومده بود حتی یه عکس از منو فرانک که دستم زیر چونه اش بود به هم لبخند زده یودیم این مال روزی یود که منو برد خونه سونا اما وقتی عکسای تهیونگ با من یود اون اصلا به چشم نمیومد اصلا دهنم بسته بود که با کشیدن موهام از افکارم بیرون اومدم جونگکوک با مو منو سمت یکی از اتاق ها می کشوند و همش می غرید
جونگکوک:میک*شمت....... ا.ت میک*شمت
با گریه گفتم
ا.ت:بخدا دروغ میگه جونگکوک اون خودش یه خیانت کاره من کاری نکردم قسم میخورم
پرتم کرد داخل اتاق و درو بست همون طور که رو زمین افتاده بودم خودمو به عقب میکشیدم لونم با چشمای به خو*ن نشسته جلو میومد و میگفت
جونگکوک:میدونی رو خیانت و دروغ حساسم اینو هزار بار گفتم اونوقت تو رفتی از یه حرو*مزاده حا*مله شدی
پشتم به دیوار خورد و دیگه جای فراری نداشتم
همون طور که از ترس می لرزیدم جیغ زدم
ا.ت:تو داری به بچه خودت میگی حرو*مزاده ...کاری نکن پشیمون شی جونگکوک نکن خواهش میکنم......بخدا من دوستت دارم جونگکوک من همچین کاری نکردم سوریون دشمن توه اون.......
نزاشت حرفم تموم شه و گردنم رو گرفت و فشرد نمیتونستم نفس بکشم
جونگکوک:دهن کثیفت رو ببند عو*ضی هر*زه
دستش رو چنگ زدم و با گریه تو چشم هاش خیره شدم و به زور چند کلمه گفتم
ا.ت: ن....ن.کن.....جو......جون..گ...کو..ک....من...نکر.....دم
ولم کرد پاشد خواست لگد به شکمم بزنه که جیغ زدم
ا.ت:نهههههه
عصبی مشتی به سرم زد وعربده زد
جونگکوک:خفه شوووو
با مشتی که زد سرم گیج رفت و مغزم در حال انفجار بود احساس میکردم همین الان می*میرم چون چشمام سیاهی رفت و با فکر اینکه دیگه مر*دم چشمام بسته شد
....... جونگکوک
از اینکه بی خبر از صبح رفته بود عصبی بودم اینکه هی سوریون کنار گوشم میخوند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه شه دیگه داشتم دیونه میشدم میخواستم تنبیهش کنم اما وقتی اومد و گفت که حا*مله است برای یک لحظه تعجب کردم و خوشحال شدم اینکه داشتم پدر میشدم ولی من یادم نمیاد کی باهاش را*بطه داشتم وبه خاطر مس*تی اون شبم زیاد چیزی یادم نبود و به فکر فرو رفته بودم و وقتی سوریون اون عکس هارو بهم نشون داد دیونه شدم اون داشت بهم خیانت میکرد ...خب من همیشه میزدمش و باهاش خوب نبودم احتمال اینکه بهم خیانت کرده باشه زیاد بود وقتی تو اتاق خو*ن جلو چشمام رو گرفته بود بهش مشت زدم و اون هم بیهوش شد و عصبی اومدم بیرون و درو بستم به اجوما تاکید کردم که کاری باهاش نداشته باشه و رفتم تو اتاق حوصله هیچکس رو نداشتم و سوریون انگار رفته بود ... یه بطری ا*لکل برداشتم و تو بالکن نشستم و شروع کردم به خوردن تا حداقل یک اروم شم
۳۵.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.