𝙥.35 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
احساس میکردم نفسم بالا نمیاد... باصدایی که خودم به زور شنیدمش رو به یه جی گفتم:
_میشه بریم؟
یه جی سرشو تکون داد و به سورا و هجین گفت
+رائل حالش خوب نیست... میریم ساحل...
و دستمو گرفت... لحظه آخر نگاهم به کوک افتاد که داشت از ته دلش با یونا میخندید...
لبخندی که روی لبم نشست از صدتا گریه بدتر بود... از ویلا زدیم بیرون و آروم آروم راه افتادیم سمت ساحل...بوی دریا که بهم خورد حالمو خیلی عوض کرد... با سورا لب دریا نشستیم
+خیلی دوسش داری؟!
به آفتاب که داشت غروب میکرد خیره شدم
_بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی...
+پس نزار ازت بگیرتش
_دیگه همه چی تموم شد...
+اونم دوست داشت؟
_نمیدونم
+دوست داشت
برگشتم سمتش
_از کجا مطمئنی؟
+از نگاهش.. از کارایی که برات میکنه.. من قبل از اینکه توی کمپانی کارآموز باشم طراح لباس بودم.. الان میخوام شانسمو توی میکاپ آرتیست شدن امتحان کنم... حدودا 5 سالی هست توی کمپانی ام هیچوقت ندیدم جونگ کوک با هیچ دختری اینجوری رفتار کنه... من از همون اولشم یه چیزایی فهمیده بودم ولی نخواستم بگم که نکنه ناراحت شی
دستاشو دور شونه م حلقه کرد
+اگه دوسش داری حیفه... الکی از دستش نده... نمیدونم چرا بینتون مشکل پیش اومده ولی باهم حلش میکنیم... نگران یونا هم نباش جونگ کوک باهاش گرم گرفته تورو اذیت کنه...
اشکام سرازیر شد رو گونه هام
_اگه مارو اونجوری باهم نمیدید اینهمه بدبختی نداشتم الان
+چی دیده مگه
_تهیونگ منو بوسید کوکم یهو اومد داخل دید
+جدی میگی؟ تهیونگ؟
_اره
+اونم دوست داره؟
سرمو تکون دادم.. محکمتر بغلم کرد
+نگران هیچی نباش... مهم اینه که تو کیو دوس داری...باهم درستش میکنیم...
منم بغلش کردم... حدودا نیم ساعت بعد هجین و سورا هم اومدن پیشمون و
یه جی ماجرا رو برای اونام تعریف کرد
+بهتره بریم خونه... باید استراحت کنی رائل
سرمو تکون دادم... از اینکه همه چیو بهشون گفته بودم احساس سبکی میکردم... امیدوار بودم این قضیه یه جوری حل شه...
...........................
+رائل حاضری؟
_اره بریم
یه جی پشت فرمون نشست و همه سوار شدیم و راه افتادیم سمت سئول.. دیشب خیلی باهم حرف زدیم... قرار شدش توی شرکت بمونم و سعی کنم به کوک نزدیک شم و از دلش دربیارم
حدودا یکساعت و نیم بعد رسیدیم... به یه جی گفتم منو در خونه م پیاده کنه... وقتی رسیدیم از همه خداحافظی کردم و رفتم دم در... یهو فهمیدم کلید ندارم... همه وسیله هام توی چمدون بود که اونم توی ماشین کوک مونده بود... محکم زدم تو پیشونیم
حالا چیکار کنم؟ گوشیمم جا گذاشته بودم.. نشستم دم در.. هیچ فکری به ذهنم نمیرسید
پولم همراهم نبود نمیتونستم جایی برم... حدودا یکی دوساعتی همونطور مونده بودم... واقعا کلافه شدم...
+خانوم لی
سرمو بالا اوردم.. نگاهم به جیمین افتاد که چمدونم دستش بود... دویی م سمتش
_ممنونممممم آقای پارک نمیدونم چطوری باید ازتون تشکر کنم
خندید
+خواهش میکنم... آقای جئون گفت برسونم بهت
مکث کردم
_حالشون خوبه؟
+اره خوبه
سرمو تکون دادم
_ممنون که تا اینجا اومدین...
لبخند زد
+خواهش میکنم... مواظب خودت باش
سرمو خم کردم
_خدانگهدار
کلیدمو از جیب جلوی چمدونم در اوردم و رفتم داخل... باید یه دوش میگرفتم
سریع رفتم حموم و بعد از حدودا یه ربع اومدم بیرونو رفتم سمت چمدون و درشو باز کردم... گوشیم همین بالا بود... پس گوشیمم واسم گذاشته بود...
باید خودم یدونه میگرفتم اینو پس میدادم
لباسامو از توی چمدون در اوردم و توی کمدمو کشیوم گذاشم
کاش اصلا به این مسافرت الکی نمیرفتم...
بعد از اینکه اتاقمو مرتب کردم خودمو انداختم رو تختم و نفهمیدم کی خوابم برد
─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
_میشه بریم؟
یه جی سرشو تکون داد و به سورا و هجین گفت
+رائل حالش خوب نیست... میریم ساحل...
و دستمو گرفت... لحظه آخر نگاهم به کوک افتاد که داشت از ته دلش با یونا میخندید...
لبخندی که روی لبم نشست از صدتا گریه بدتر بود... از ویلا زدیم بیرون و آروم آروم راه افتادیم سمت ساحل...بوی دریا که بهم خورد حالمو خیلی عوض کرد... با سورا لب دریا نشستیم
+خیلی دوسش داری؟!
به آفتاب که داشت غروب میکرد خیره شدم
_بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی...
+پس نزار ازت بگیرتش
_دیگه همه چی تموم شد...
+اونم دوست داشت؟
_نمیدونم
+دوست داشت
برگشتم سمتش
_از کجا مطمئنی؟
+از نگاهش.. از کارایی که برات میکنه.. من قبل از اینکه توی کمپانی کارآموز باشم طراح لباس بودم.. الان میخوام شانسمو توی میکاپ آرتیست شدن امتحان کنم... حدودا 5 سالی هست توی کمپانی ام هیچوقت ندیدم جونگ کوک با هیچ دختری اینجوری رفتار کنه... من از همون اولشم یه چیزایی فهمیده بودم ولی نخواستم بگم که نکنه ناراحت شی
دستاشو دور شونه م حلقه کرد
+اگه دوسش داری حیفه... الکی از دستش نده... نمیدونم چرا بینتون مشکل پیش اومده ولی باهم حلش میکنیم... نگران یونا هم نباش جونگ کوک باهاش گرم گرفته تورو اذیت کنه...
اشکام سرازیر شد رو گونه هام
_اگه مارو اونجوری باهم نمیدید اینهمه بدبختی نداشتم الان
+چی دیده مگه
_تهیونگ منو بوسید کوکم یهو اومد داخل دید
+جدی میگی؟ تهیونگ؟
_اره
+اونم دوست داره؟
سرمو تکون دادم.. محکمتر بغلم کرد
+نگران هیچی نباش... مهم اینه که تو کیو دوس داری...باهم درستش میکنیم...
منم بغلش کردم... حدودا نیم ساعت بعد هجین و سورا هم اومدن پیشمون و
یه جی ماجرا رو برای اونام تعریف کرد
+بهتره بریم خونه... باید استراحت کنی رائل
سرمو تکون دادم... از اینکه همه چیو بهشون گفته بودم احساس سبکی میکردم... امیدوار بودم این قضیه یه جوری حل شه...
...........................
+رائل حاضری؟
_اره بریم
یه جی پشت فرمون نشست و همه سوار شدیم و راه افتادیم سمت سئول.. دیشب خیلی باهم حرف زدیم... قرار شدش توی شرکت بمونم و سعی کنم به کوک نزدیک شم و از دلش دربیارم
حدودا یکساعت و نیم بعد رسیدیم... به یه جی گفتم منو در خونه م پیاده کنه... وقتی رسیدیم از همه خداحافظی کردم و رفتم دم در... یهو فهمیدم کلید ندارم... همه وسیله هام توی چمدون بود که اونم توی ماشین کوک مونده بود... محکم زدم تو پیشونیم
حالا چیکار کنم؟ گوشیمم جا گذاشته بودم.. نشستم دم در.. هیچ فکری به ذهنم نمیرسید
پولم همراهم نبود نمیتونستم جایی برم... حدودا یکی دوساعتی همونطور مونده بودم... واقعا کلافه شدم...
+خانوم لی
سرمو بالا اوردم.. نگاهم به جیمین افتاد که چمدونم دستش بود... دویی م سمتش
_ممنونممممم آقای پارک نمیدونم چطوری باید ازتون تشکر کنم
خندید
+خواهش میکنم... آقای جئون گفت برسونم بهت
مکث کردم
_حالشون خوبه؟
+اره خوبه
سرمو تکون دادم
_ممنون که تا اینجا اومدین...
لبخند زد
+خواهش میکنم... مواظب خودت باش
سرمو خم کردم
_خدانگهدار
کلیدمو از جیب جلوی چمدونم در اوردم و رفتم داخل... باید یه دوش میگرفتم
سریع رفتم حموم و بعد از حدودا یه ربع اومدم بیرونو رفتم سمت چمدون و درشو باز کردم... گوشیم همین بالا بود... پس گوشیمم واسم گذاشته بود...
باید خودم یدونه میگرفتم اینو پس میدادم
لباسامو از توی چمدون در اوردم و توی کمدمو کشیوم گذاشم
کاش اصلا به این مسافرت الکی نمیرفتم...
بعد از اینکه اتاقمو مرتب کردم خودمو انداختم رو تختم و نفهمیدم کی خوابم برد
─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
۳.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.