میگل2 قسمت7
میگل2 قسمت7
-بله؟؟
خاله ایران:سلام شهروز جان خوبی؟؟-ممنون خاله!!-خاله هر چی خونه و مبایل می گل رو میگیرم جواب نمیده..نگران شدم!شهروز کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت...نفس عمیقی کشید و گفت:خاله ما بیمارستانیمصدای خاله رنگ استرس گرفت:چیزی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟-می گل داره زایمان میکنه!!-الان؟؟؟هنوز 2 ماه مونده!!-منم همین و گفتم..اما انگار ...-خیلی خب...کودوم بیمارستانید؟؟من الان میام!!!-بیمارستان(......)-الان راه میافتم!!!شهروز موبایل و گذاشت تو جیبش و باز هم راهرو رو متر کرد...به در بسته خیره شد...خاطره هم رفت و نیومد بیرون...صدای می گل هم دیگه نمیومد..یعنی اون جیغ آخر!!!!دستش رو محکم روی لبهاش کشید..نه!!نه!!می گل سالمه!هنوز کامل به خودش دلگرمی نداده بود که در باز شد و خاطره اومد بیرون.-چی شد خاطره؟؟؟خاطره لبخند پرمعنا...یا شایدم بی معنایی زد و گفت:خوبه...تموم شد!!شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:خدارو شکر..هر دوتاشون؟؟؟خاطره باز همون لبخند مسخره رو تکرار کرد.-در مورد بچه هنوز زوده چیزی بگم....باید بره بخش مراقبت ویژه..خیلی ضعیفه...همش 1 کیلو و 900 گرمه!!!شهروز نگاه احمقانه اش رو به خاطره دوخت و گفت:این یعنی بده؟؟؟-خاطره دست شهروز رو خواهرانه فشرد و گفت:فعلا به می گل فکر کن!!!من باید برم...میام بهتون سر میزنم!!!*به می گل؟؟؟فقط می گل؟؟؟پس بچه ام؟؟؟من هر دوشون رو با هم میخوام..من اون بچه رو میخوام...خدایا غلط کردم هر چی گناه کردم..خدایا ببخشید..خدایا بچه ام و بهم بده...من غلط بکنم دیگه گناه کنم...با باز شدن در اتاق و بیرون اومد تختی که می گل روش خوابیده بود التماس به خدا تموم شد..به سمت تخت دوید..-چرا چشمهاش بسته است؟همون پرستار قبلی باز لبخند اطمینان بخشش رو تقدیم شهروز کرد و گفت:خیلی درد داشت براش مرفین زدیم!-حالش خوبه؟؟-خوبه...خوب...!!!یه مامان خوشگل و سالم تحویلت میدیم!!!توی اتاق VIP مستقر شدن!!!می گل همچنان خواب بود....شهروز کنارش نشست...دستش رو به سمت دستش که از روی تخت اویزون شده بود برد...اما زود کشید..گفته بود به من دست نزن.*گفت که گفت..الان که نمیفهمه بهش دست زدم...دست می گل رو تو دستش گرفت و بوسید..چقدر دلش برای این مهربونیها تنگ شده بود!!موهای می گل رو که روی تخت پخش شده بود و بقیه اش پایین ریخته بود رو بو کرد..یاد اولین شبی که حس کرده بود به میگل حسی داره افتاد..همون شبی که مثل دزدها یواشکی پایین کاناپه نشست و موهای می گل رو بو کرد...آخ که چقدر یادآوری اون با ورود پرستار از جاش بلند شد-بشینید..اومدم دمای بدنش و چک کنم-کی بیدار میشه؟؟؟-حالا حالا ها میخوابه..نگران نباش..بیدارم میشه!!!-بچه چی؟؟؟میخوام ببینمش...زنده است؟-بله که زنده است...اما تو دستگاهه...تا الان مادرش بزرگش کرده یه 1 ماهی هم ما بزرگش میکنیم..خوبه؟؟-نمیشه ببینمش؟؟؟از دور؟؟پر ستار لبهاش رو روی هم فشرد و گفت...بیا ببینم میشه کاری کرد؟شهروز لحظه ای مکث کرد به می گل نگاهی انداخت-بیدار نمیشه حالا حالاها!!!.پشت در سفید رنگی ایستادن چهار تا حرف انگلیسی NICU با رنگ قرمز روش خودنمایی میکرد..!!!پرستار:چند لحظه صبر کنید..دررو باز کرد..تا قبل از بسته شدنش شهروز داخل اتاق سرک کشید...جعبه های شیشه ای با بچه هایی که لابلای لوله ها و سیمها پیچیده شده بودن نتیجه دید زدنش بود.*یعنی کودومش پسر منه؟پسر من!!!چه واژه ی جالبی..اسمش چیه؟؟اسمش؟؟باید با می گل مشورت کنم...مشورت کنم؟؟؟نه!!!می گل از این به بعد فقط تو خلوتم عشقمه....باید بفهمه چطوری باید با کسی که اینقدر دوستش داره برخورد کنه...باید درست بشه و برگرده..اون باید بره...بره تا طعم سختی و بچشه!!!می گل دیگه رنگ محبت من و نمیبینه..مگر اینکه خودش بیاد بگه اشتباه کردم....من خیلی تحمل کردم....دیگه نمیتونم...وقت ناز کردن منه...تا الان مراعات بچه اش و کردم..وگرنه میدونستم باهاش چیکار کنم!!!-آقای.....شهروز به پرستاری که تو صدا کردن فامیل شهروز مونده بود نگاه کرد و گفت:تقوایی هستم!!!بفرمایید تو!!!شهروز سرخوش دوید تو بعد از تن کردن لباسی شبیه فضا نوردها...از میان باکس های شیشه ای و بچه هایی که اکثرا شباهتی به بچه نداشتن گذشت و روبروی یکی از همون باکسهای شیشه ای به تبعیت از پرستار ایستاد!نگاهی به موجود ضعیفی که شکمش به وضوح بالا و پایین میرفت انداخت و بعد به پرستار..پرستار بادیدن نگاه متعجب شهروز لبخند زد و گفت:خب اسمش چیه؟؟؟ما چی باید صداش بزنیم؟؟؟-این بچه ی منه؟-بله...رو دستبندش رو بخونید....نوشته می گل ضیایی!!-اما اینکه خیلی کوچولوئه!!!اصلا شبیه بچه نیست!!-اگر میخواید عیب و ایراد روش بزارید بریم..من اجازه نمیدم اینجا به هیچکودوم از این فسقلیا توهین بشه!شهروز سری چرخوند و به بقیه قفسهای شیشه ای نگاه کرد....دوباره به پسر خودش که مامی پاش ا
-بله؟؟
خاله ایران:سلام شهروز جان خوبی؟؟-ممنون خاله!!-خاله هر چی خونه و مبایل می گل رو میگیرم جواب نمیده..نگران شدم!شهروز کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت...نفس عمیقی کشید و گفت:خاله ما بیمارستانیمصدای خاله رنگ استرس گرفت:چیزی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟-می گل داره زایمان میکنه!!-الان؟؟؟هنوز 2 ماه مونده!!-منم همین و گفتم..اما انگار ...-خیلی خب...کودوم بیمارستانید؟؟من الان میام!!!-بیمارستان(......)-الان راه میافتم!!!شهروز موبایل و گذاشت تو جیبش و باز هم راهرو رو متر کرد...به در بسته خیره شد...خاطره هم رفت و نیومد بیرون...صدای می گل هم دیگه نمیومد..یعنی اون جیغ آخر!!!!دستش رو محکم روی لبهاش کشید..نه!!نه!!می گل سالمه!هنوز کامل به خودش دلگرمی نداده بود که در باز شد و خاطره اومد بیرون.-چی شد خاطره؟؟؟خاطره لبخند پرمعنا...یا شایدم بی معنایی زد و گفت:خوبه...تموم شد!!شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:خدارو شکر..هر دوتاشون؟؟؟خاطره باز همون لبخند مسخره رو تکرار کرد.-در مورد بچه هنوز زوده چیزی بگم....باید بره بخش مراقبت ویژه..خیلی ضعیفه...همش 1 کیلو و 900 گرمه!!!شهروز نگاه احمقانه اش رو به خاطره دوخت و گفت:این یعنی بده؟؟؟-خاطره دست شهروز رو خواهرانه فشرد و گفت:فعلا به می گل فکر کن!!!من باید برم...میام بهتون سر میزنم!!!*به می گل؟؟؟فقط می گل؟؟؟پس بچه ام؟؟؟من هر دوشون رو با هم میخوام..من اون بچه رو میخوام...خدایا غلط کردم هر چی گناه کردم..خدایا ببخشید..خدایا بچه ام و بهم بده...من غلط بکنم دیگه گناه کنم...با باز شدن در اتاق و بیرون اومد تختی که می گل روش خوابیده بود التماس به خدا تموم شد..به سمت تخت دوید..-چرا چشمهاش بسته است؟همون پرستار قبلی باز لبخند اطمینان بخشش رو تقدیم شهروز کرد و گفت:خیلی درد داشت براش مرفین زدیم!-حالش خوبه؟؟-خوبه...خوب...!!!یه مامان خوشگل و سالم تحویلت میدیم!!!توی اتاق VIP مستقر شدن!!!می گل همچنان خواب بود....شهروز کنارش نشست...دستش رو به سمت دستش که از روی تخت اویزون شده بود برد...اما زود کشید..گفته بود به من دست نزن.*گفت که گفت..الان که نمیفهمه بهش دست زدم...دست می گل رو تو دستش گرفت و بوسید..چقدر دلش برای این مهربونیها تنگ شده بود!!موهای می گل رو که روی تخت پخش شده بود و بقیه اش پایین ریخته بود رو بو کرد..یاد اولین شبی که حس کرده بود به میگل حسی داره افتاد..همون شبی که مثل دزدها یواشکی پایین کاناپه نشست و موهای می گل رو بو کرد...آخ که چقدر یادآوری اون با ورود پرستار از جاش بلند شد-بشینید..اومدم دمای بدنش و چک کنم-کی بیدار میشه؟؟؟-حالا حالا ها میخوابه..نگران نباش..بیدارم میشه!!!-بچه چی؟؟؟میخوام ببینمش...زنده است؟-بله که زنده است...اما تو دستگاهه...تا الان مادرش بزرگش کرده یه 1 ماهی هم ما بزرگش میکنیم..خوبه؟؟-نمیشه ببینمش؟؟؟از دور؟؟پر ستار لبهاش رو روی هم فشرد و گفت...بیا ببینم میشه کاری کرد؟شهروز لحظه ای مکث کرد به می گل نگاهی انداخت-بیدار نمیشه حالا حالاها!!!.پشت در سفید رنگی ایستادن چهار تا حرف انگلیسی NICU با رنگ قرمز روش خودنمایی میکرد..!!!پرستار:چند لحظه صبر کنید..دررو باز کرد..تا قبل از بسته شدنش شهروز داخل اتاق سرک کشید...جعبه های شیشه ای با بچه هایی که لابلای لوله ها و سیمها پیچیده شده بودن نتیجه دید زدنش بود.*یعنی کودومش پسر منه؟پسر من!!!چه واژه ی جالبی..اسمش چیه؟؟اسمش؟؟باید با می گل مشورت کنم...مشورت کنم؟؟؟نه!!!می گل از این به بعد فقط تو خلوتم عشقمه....باید بفهمه چطوری باید با کسی که اینقدر دوستش داره برخورد کنه...باید درست بشه و برگرده..اون باید بره...بره تا طعم سختی و بچشه!!!می گل دیگه رنگ محبت من و نمیبینه..مگر اینکه خودش بیاد بگه اشتباه کردم....من خیلی تحمل کردم....دیگه نمیتونم...وقت ناز کردن منه...تا الان مراعات بچه اش و کردم..وگرنه میدونستم باهاش چیکار کنم!!!-آقای.....شهروز به پرستاری که تو صدا کردن فامیل شهروز مونده بود نگاه کرد و گفت:تقوایی هستم!!!بفرمایید تو!!!شهروز سرخوش دوید تو بعد از تن کردن لباسی شبیه فضا نوردها...از میان باکس های شیشه ای و بچه هایی که اکثرا شباهتی به بچه نداشتن گذشت و روبروی یکی از همون باکسهای شیشه ای به تبعیت از پرستار ایستاد!نگاهی به موجود ضعیفی که شکمش به وضوح بالا و پایین میرفت انداخت و بعد به پرستار..پرستار بادیدن نگاه متعجب شهروز لبخند زد و گفت:خب اسمش چیه؟؟؟ما چی باید صداش بزنیم؟؟؟-این بچه ی منه؟-بله...رو دستبندش رو بخونید....نوشته می گل ضیایی!!-اما اینکه خیلی کوچولوئه!!!اصلا شبیه بچه نیست!!-اگر میخواید عیب و ایراد روش بزارید بریم..من اجازه نمیدم اینجا به هیچکودوم از این فسقلیا توهین بشه!شهروز سری چرخوند و به بقیه قفسهای شیشه ای نگاه کرد....دوباره به پسر خودش که مامی پاش ا
۲۶۰.۳k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.