part ⑥🦭👩🦯
یونگی « در به در دنبال بورام میگشتم که بیرون سالن پیداش کردم... ای خدا اینجا چیکار میکنه این بچه... آروم نزدیکش شدم ... داشت غر غر میکرد و جد و آباد جیهوپ رو اورده بود جلوی چشماش... وقتی دقیقا پشت سرش قرار گرفتم حرف تو دهنش ماسید و خجالت زده به سمتم برگشت... میخواستم جلوی خنده ام رو بگیرم اما نمیشد...
بورام « واییییی جیهوپ خدا شتر مرغت کنه... ببین جلو شوهر آینده ام چه گافی دادم... با دیدن خنده شیرین مین قند رو دلم آب شد... با خودم گفتم « تو که اینقدر قشنگ میخندی چرا همیشه سرد و بی روح برخورد میکنی
_اما یونگی فهمید بورام با خودش چی گفت... به بورام نزدیک شد و دامن لباسش رو گرفت تا دختر بتونه حرکت کنه... همیشه میگفت اگه زن بگیره نمیزاره لباس های اینجوری بپوشه چون واقعا رو مخش بود... خم شد و کنار گوش بورام گفت
یونگی « چون اگه آدما روی خوش ازت ببینن توقعشون میره بالا! ترجیح میدم این چهره سرد رو برای بقیه بزارم و یه یونگی مهربون برای کسی که دوستش دارم کنار بزارم
بورام « یونگی از اون چیزی که فکرش رو میکردم باهوش تر و جنتلمن تر بود.... فاصله اش رو حفظ کرده بود تا مبادا معذب بشم و حواسش بود کله پا نشم... بالاخره به سالن رسیدیم و کمکم کرد روی صندلی بشینم... بعد مقابلم زانو زد و دامن لباسم رو صاف کرد تا اذیت نشم.... یونگی ! از همین الان به عشقت حسودیم شد.... چون شوهری مثل تو داره که مدام حواسش بهش هست...
_غم تمام وجود دخترک رو فرا گرفت.... چشماش پر از اشک شد.... همیشه آرزو داشت کسی رو پیدا کنه که از اعماق وجودش عاشقش باشه.... با قرار گرفتن دست مین روی شونه اش سرش رو بلند کرد و به چشمای دریایی مین خیره شد....
یونگی « گریه نکن! دیدن اشک هات آزارم میده
بورام « من... من گریه نمیکنم
یونگی « چشمای اشکیت اینو نمیگه....
بورام « سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم! یونگی کنارم نشست و با گوشیش مشغول شد... طراحی ها رو بیرون اوردم و مرتب کردم...یونگی! ترجیح میدم رفتارت با من سرد و یخ باشه و اصلا بهم توجه نکنی چون اگه عاشقت بشه روحم به دو نیم تقسیم میشه... با فشاری که به مچ دستم اومد نگاهم رو سوالی به مین دوختم!
یونگی « بعد از ورودمون به سالن رنگ نگاه بورام رنگ غم گرفت و ساکت شد! دوست نداشتم دختری که سرشار از زندگی و انرژی بود رو اینجوری ببینم... اما بورام همچنان غرق در افکارش بود... افکاری که اصلا خوب نبودن... با ورود داور ها مزایده شروع شد اما بورام انگار وارد خلسه شده بود! با وجود اون همه صدا به نقطه ای خیره شده بود و چیزی نمیگفت... همزمان که با گوشی کار میکردم زیر چشمی حواسم به بورام بود... وقتش بود که به خودش بیاد پس خیلی اروم به سمتش خم شدم و فشار کمی به مچ دستش وارد کردم... بورام خوبی؟
بورام « واییییی جیهوپ خدا شتر مرغت کنه... ببین جلو شوهر آینده ام چه گافی دادم... با دیدن خنده شیرین مین قند رو دلم آب شد... با خودم گفتم « تو که اینقدر قشنگ میخندی چرا همیشه سرد و بی روح برخورد میکنی
_اما یونگی فهمید بورام با خودش چی گفت... به بورام نزدیک شد و دامن لباسش رو گرفت تا دختر بتونه حرکت کنه... همیشه میگفت اگه زن بگیره نمیزاره لباس های اینجوری بپوشه چون واقعا رو مخش بود... خم شد و کنار گوش بورام گفت
یونگی « چون اگه آدما روی خوش ازت ببینن توقعشون میره بالا! ترجیح میدم این چهره سرد رو برای بقیه بزارم و یه یونگی مهربون برای کسی که دوستش دارم کنار بزارم
بورام « یونگی از اون چیزی که فکرش رو میکردم باهوش تر و جنتلمن تر بود.... فاصله اش رو حفظ کرده بود تا مبادا معذب بشم و حواسش بود کله پا نشم... بالاخره به سالن رسیدیم و کمکم کرد روی صندلی بشینم... بعد مقابلم زانو زد و دامن لباسم رو صاف کرد تا اذیت نشم.... یونگی ! از همین الان به عشقت حسودیم شد.... چون شوهری مثل تو داره که مدام حواسش بهش هست...
_غم تمام وجود دخترک رو فرا گرفت.... چشماش پر از اشک شد.... همیشه آرزو داشت کسی رو پیدا کنه که از اعماق وجودش عاشقش باشه.... با قرار گرفتن دست مین روی شونه اش سرش رو بلند کرد و به چشمای دریایی مین خیره شد....
یونگی « گریه نکن! دیدن اشک هات آزارم میده
بورام « من... من گریه نمیکنم
یونگی « چشمای اشکیت اینو نمیگه....
بورام « سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم! یونگی کنارم نشست و با گوشیش مشغول شد... طراحی ها رو بیرون اوردم و مرتب کردم...یونگی! ترجیح میدم رفتارت با من سرد و یخ باشه و اصلا بهم توجه نکنی چون اگه عاشقت بشه روحم به دو نیم تقسیم میشه... با فشاری که به مچ دستم اومد نگاهم رو سوالی به مین دوختم!
یونگی « بعد از ورودمون به سالن رنگ نگاه بورام رنگ غم گرفت و ساکت شد! دوست نداشتم دختری که سرشار از زندگی و انرژی بود رو اینجوری ببینم... اما بورام همچنان غرق در افکارش بود... افکاری که اصلا خوب نبودن... با ورود داور ها مزایده شروع شد اما بورام انگار وارد خلسه شده بود! با وجود اون همه صدا به نقطه ای خیره شده بود و چیزی نمیگفت... همزمان که با گوشی کار میکردم زیر چشمی حواسم به بورام بود... وقتش بود که به خودش بیاد پس خیلی اروم به سمتش خم شدم و فشار کمی به مچ دستش وارد کردم... بورام خوبی؟
۱۱۹.۵k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.