فیک«دختر کوچولوی من»part 3
ته جون: (زنگ میزنه به تهیونگ)
مکالمه:📞
ته جون: سلام قربان اطلاعات اون دختر بچه ای که خواسته بودید رو گرفتم سخت بود یکم مدیر مدرسه با پول قانع شد اطلاعات رو بده
ته: مشکلی نیست…خب بگو میشنوم
ته جون: اسمش کیم ات ۱۵ سالشه مثل اینکه سال اخریه راهنما ایه پدر و مادر نداره سال پیش مردن ولی مبلغ جزئی براش به جا گذاشتن اما فقط هزینه ی امسالشو تامین میکنه بخاطر همین اون کار پاره وقت انجام میده و حقوق هاشو جمع میکنه البته اینارو از صاحب کارش پرسیدم
ته: خیلی خب ممنون
ته جون : خواهش میکنم…
ته ویو
بعد شنیدن اینکه پدر مادرش مرده انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم منم وقتی خیلی کوچیک بودم مادرمو از دست دادم خیلی حس بدی داشتم و از تو انگار شکسته بودم اما این دختر بچه هم پدر هم مادرشو از دست داده…
فردا صبح :
ته جون: صبح بخیر قربان امروز باید بریم…
ته: نه جایی قرار نیست بریم میریم مدرسه
ته جون: مدرسه همین که نزدیک عمارته؟
ته: اره همون
ته جون: ببخشید قربان میشه یه سوال بپرسم ؟
ته: نه
ته جون: بله چشم
ته :ماشینو اماده کن
ته جون: چشم…
ته ویو
یه نقشه ی چشم گیر تو ذهنم بود امروز بلعکس همیشه کت و شلوار نپوشیدم یه شلوار قهوه ای با یه پیرهن کرمی شیری پوشیدم یه زنجیر نازکم گردنم انداختم ساعت همرنگ شلوارم رو دستم کردم و ادکلن تلخ همیشگیمو زدم (عکسشو میزارم)
(سوار ماشین میشن)
ته جون: قربان مدرسه دقیقا روبه رو عمارته چرا با ماشین میریم
ته: سوالای مسخره نپرس…تیپم چطوره؟
ته جون: خیلی قشنگه کلاسیکه
ته: خوسحالم که میشنوم
راننده : رسیدیم
ته: ته جون بشین تو ماشین
ته جون : بله چشم
راوی :
تهیونگ میره سمت مدرسه و به سمت دفتر مدرسه میره و از مدیر درخواست میکنه که بتونه ات رو برای چند دقیقه ببینه
مدیر مدرسه: بله حتما…اقای لی لطفا ات از کلاسش ببرید داخل حیاط
ته: خیلی ممنونم (میره سمت حیاط مدرسه و روی یه نیمکت میشینه منتظر ات)
اقای لی : شرمنده مزاحم کلاس شدم میتونم ات رو واسه چند دقیقه ببرم ؟
معلم: بله حتما
اقای لی : ات دخترم بیا
ات: چشم…با اجازه
اقای لی: مردی یا بهتر بگم پسر جوونی میخواد باهات صحبت کنه
ذهن ات: حتما همون پسرس که از یه موسسه اومده بود
ات: بله
اقای لی: اها میبینیش اونجا نشسته
راوی:
ات قیافه تهیونگ رو ندید چون سر تهیونگ پایین بود ات نزدیک تهیونگ میشه و میره پیشش میشینه
ته: اومدی
ات: تو..تو کی هستی
ته: اسمم تهیونگه خوشبختم
ذهن ات: این اون پسر نبود اصلا نمیشناسمش برای چی میخواست منو ببینه اخه
ات: اسم منم ات…کیم ات
ته: ات دوست داری یکم باهم حرف بزنیم؟
ات: چرا؟
ته: میخوام بیشتر بشناسمت
ات: باشه
ته: رنگ مورد علاقت چیه ؟
ات: رنگایی که توی تیپت استفاده کردی
ته: توعم میتونی همچین لباسایی بپوشی
ات: نه نمیتونم
ته: من میتونم پدرت باشم فقط اگه خودت بخوای
ات: چی
ته: من از زندگیت خبر دارم اگه خودت بخوای دیگه نیازی نیست کار پاره وقت انجام بدی یا انقدر سخت برای ایندت تلاش کنی
ات: متوجه نمیشم
ته: بزار راحت تر بگم میتونم سرپرستت باشم
ات: من حتی نمیشناسمت
ته: هر سوالی داری ازم بپرس
ات: چند سالته؟
ته: ۲۳
ات: عامم..شغلت چیه ؟
ته: یه شرکت خیلی بزرگ دارم
ات: چرا میخوای پدر من باشی؟
ته: چون سزاوار این همه سختی نیستی وبه کمک احتیاج داری
ات: اگه سرپرستم بشی در قبال کمکی که بهم میکنی اذیتم میکنی؟
ته: چرا باید اذیتت کنم
ات: پس لطفا این لطفو بهم بکن (بعض میکنه)
ذهن ته: با بغض کردنش انگار دنیا رو سرم خراب شد اون فقط یه بچه بود جوری حرف میزد باهام انگار یه پیر دنیا دیدست
ته: خیلی خب گریه نکن (دست میکشه رو سر ات و اشکاشو پاک میکنه)
ات: ممنون
ته: ظهر میام دنبالت
ات: ماشینتون چه شکلیه؟
ته: خودت میفهمی به هر حال خودم شخصا دم مدرسه منتظرت می ایستم…گوشیت پیشته؟
ات: بله
ببخشید بچه ها یه مدت نبودم پیجم مسدود شده بود ادامه فیکو از همین پیج بخونید
مکالمه:📞
ته جون: سلام قربان اطلاعات اون دختر بچه ای که خواسته بودید رو گرفتم سخت بود یکم مدیر مدرسه با پول قانع شد اطلاعات رو بده
ته: مشکلی نیست…خب بگو میشنوم
ته جون: اسمش کیم ات ۱۵ سالشه مثل اینکه سال اخریه راهنما ایه پدر و مادر نداره سال پیش مردن ولی مبلغ جزئی براش به جا گذاشتن اما فقط هزینه ی امسالشو تامین میکنه بخاطر همین اون کار پاره وقت انجام میده و حقوق هاشو جمع میکنه البته اینارو از صاحب کارش پرسیدم
ته: خیلی خب ممنون
ته جون : خواهش میکنم…
ته ویو
بعد شنیدن اینکه پدر مادرش مرده انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم منم وقتی خیلی کوچیک بودم مادرمو از دست دادم خیلی حس بدی داشتم و از تو انگار شکسته بودم اما این دختر بچه هم پدر هم مادرشو از دست داده…
فردا صبح :
ته جون: صبح بخیر قربان امروز باید بریم…
ته: نه جایی قرار نیست بریم میریم مدرسه
ته جون: مدرسه همین که نزدیک عمارته؟
ته: اره همون
ته جون: ببخشید قربان میشه یه سوال بپرسم ؟
ته: نه
ته جون: بله چشم
ته :ماشینو اماده کن
ته جون: چشم…
ته ویو
یه نقشه ی چشم گیر تو ذهنم بود امروز بلعکس همیشه کت و شلوار نپوشیدم یه شلوار قهوه ای با یه پیرهن کرمی شیری پوشیدم یه زنجیر نازکم گردنم انداختم ساعت همرنگ شلوارم رو دستم کردم و ادکلن تلخ همیشگیمو زدم (عکسشو میزارم)
(سوار ماشین میشن)
ته جون: قربان مدرسه دقیقا روبه رو عمارته چرا با ماشین میریم
ته: سوالای مسخره نپرس…تیپم چطوره؟
ته جون: خیلی قشنگه کلاسیکه
ته: خوسحالم که میشنوم
راننده : رسیدیم
ته: ته جون بشین تو ماشین
ته جون : بله چشم
راوی :
تهیونگ میره سمت مدرسه و به سمت دفتر مدرسه میره و از مدیر درخواست میکنه که بتونه ات رو برای چند دقیقه ببینه
مدیر مدرسه: بله حتما…اقای لی لطفا ات از کلاسش ببرید داخل حیاط
ته: خیلی ممنونم (میره سمت حیاط مدرسه و روی یه نیمکت میشینه منتظر ات)
اقای لی : شرمنده مزاحم کلاس شدم میتونم ات رو واسه چند دقیقه ببرم ؟
معلم: بله حتما
اقای لی : ات دخترم بیا
ات: چشم…با اجازه
اقای لی: مردی یا بهتر بگم پسر جوونی میخواد باهات صحبت کنه
ذهن ات: حتما همون پسرس که از یه موسسه اومده بود
ات: بله
اقای لی: اها میبینیش اونجا نشسته
راوی:
ات قیافه تهیونگ رو ندید چون سر تهیونگ پایین بود ات نزدیک تهیونگ میشه و میره پیشش میشینه
ته: اومدی
ات: تو..تو کی هستی
ته: اسمم تهیونگه خوشبختم
ذهن ات: این اون پسر نبود اصلا نمیشناسمش برای چی میخواست منو ببینه اخه
ات: اسم منم ات…کیم ات
ته: ات دوست داری یکم باهم حرف بزنیم؟
ات: چرا؟
ته: میخوام بیشتر بشناسمت
ات: باشه
ته: رنگ مورد علاقت چیه ؟
ات: رنگایی که توی تیپت استفاده کردی
ته: توعم میتونی همچین لباسایی بپوشی
ات: نه نمیتونم
ته: من میتونم پدرت باشم فقط اگه خودت بخوای
ات: چی
ته: من از زندگیت خبر دارم اگه خودت بخوای دیگه نیازی نیست کار پاره وقت انجام بدی یا انقدر سخت برای ایندت تلاش کنی
ات: متوجه نمیشم
ته: بزار راحت تر بگم میتونم سرپرستت باشم
ات: من حتی نمیشناسمت
ته: هر سوالی داری ازم بپرس
ات: چند سالته؟
ته: ۲۳
ات: عامم..شغلت چیه ؟
ته: یه شرکت خیلی بزرگ دارم
ات: چرا میخوای پدر من باشی؟
ته: چون سزاوار این همه سختی نیستی وبه کمک احتیاج داری
ات: اگه سرپرستم بشی در قبال کمکی که بهم میکنی اذیتم میکنی؟
ته: چرا باید اذیتت کنم
ات: پس لطفا این لطفو بهم بکن (بعض میکنه)
ذهن ته: با بغض کردنش انگار دنیا رو سرم خراب شد اون فقط یه بچه بود جوری حرف میزد باهام انگار یه پیر دنیا دیدست
ته: خیلی خب گریه نکن (دست میکشه رو سر ات و اشکاشو پاک میکنه)
ات: ممنون
ته: ظهر میام دنبالت
ات: ماشینتون چه شکلیه؟
ته: خودت میفهمی به هر حال خودم شخصا دم مدرسه منتظرت می ایستم…گوشیت پیشته؟
ات: بله
ببخشید بچه ها یه مدت نبودم پیجم مسدود شده بود ادامه فیکو از همین پیج بخونید
۴۶.۲k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.