𝙿𝚊𝚛𝚝 🪶⁸
𝒪𝓋ℯ𝓇 𝓉𝒽ℯ 𝒽ℴ𝓇𝒾𝓏ℴ𝓃 💫
یونگی: همیشه باید یه حرفو بهت چند بار زد؟
ا/ت: ممنونم.
◆◇◇◇◇◇◇◆
یونگی: امشبو اینجا بمون فردا میبرمت یه جای امن تر
ا/ت: چرا انقدر بهم کمک میکنی؟
یونگی: خودمم نمیدونم ، ولی کمک کردن بهت حس خوبی بهم میده.
ا/ت: بازم ازت ممنونم
یونگی: میتونی امشبو تو ، اتاق بخوابی
ا/ت: تو چی؟
یونگی: منم همین جا میخوابم
ا/ت: نه...تو برو سر جات بخواب ، فقط به من یه بالش با یه پتو بده من هین جا میمونم.
یونگی: مطمئنی؟
ا/ت: اوهوم.
راوی: یونگی از کمد یه بالش و پتو درآورد و داد به ا/ت و یوم بعد چراغارو خاموش کردن تا بخوابن.
"ساعت ۴:۳۰صبح"
راوی: با ترس از خواب پرید ، به دور اطرافش نگاهیی انداخت خیالش که راحت شد نفس حبس شدشو آزاد کرد.
یوم که آروم شد دوباره دراز کشید اما از شدت ترس نمیتونست که بخوابه بخاطر همین بالشت و پتوشو برداشت و رفت پیش یونگی.
آروم بدون اینکه بیدارش کنه کنارش دراز کشید و خوابید.
فردا صبح....
یونگی ویو: با برخورد نور آفتاب چشمامو باز کردم ، سرجام غلتی زدم که .... یا خداااا
جلوی دهنمو زود گرفتم تا یه وقتی بیدارش نکنم.
آفتاب دقیقا رو صورتش بود و سایه مژه هاش روی گونش افتاده بود.
آروم چنتا تار موی روی صورتشو کنار زدم...
دلم میخواست بیشتر نوازشش کنم
راوی: دستشو زیر چونه دختر گذاشت و به آرومی با انگشتش لباشو لمس میکرد.
لبای خودشو با زبونش تر کرد و نفس عمیقی کشید ، آروم سرشو نزدیک برد تا جایی که نفسای ا/ت به صورتش میخورد.
تو چند سانتی لباش ایستاده بود که ....
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
یونگی: همیشه باید یه حرفو بهت چند بار زد؟
ا/ت: ممنونم.
◆◇◇◇◇◇◇◆
یونگی: امشبو اینجا بمون فردا میبرمت یه جای امن تر
ا/ت: چرا انقدر بهم کمک میکنی؟
یونگی: خودمم نمیدونم ، ولی کمک کردن بهت حس خوبی بهم میده.
ا/ت: بازم ازت ممنونم
یونگی: میتونی امشبو تو ، اتاق بخوابی
ا/ت: تو چی؟
یونگی: منم همین جا میخوابم
ا/ت: نه...تو برو سر جات بخواب ، فقط به من یه بالش با یه پتو بده من هین جا میمونم.
یونگی: مطمئنی؟
ا/ت: اوهوم.
راوی: یونگی از کمد یه بالش و پتو درآورد و داد به ا/ت و یوم بعد چراغارو خاموش کردن تا بخوابن.
"ساعت ۴:۳۰صبح"
راوی: با ترس از خواب پرید ، به دور اطرافش نگاهیی انداخت خیالش که راحت شد نفس حبس شدشو آزاد کرد.
یوم که آروم شد دوباره دراز کشید اما از شدت ترس نمیتونست که بخوابه بخاطر همین بالشت و پتوشو برداشت و رفت پیش یونگی.
آروم بدون اینکه بیدارش کنه کنارش دراز کشید و خوابید.
فردا صبح....
یونگی ویو: با برخورد نور آفتاب چشمامو باز کردم ، سرجام غلتی زدم که .... یا خداااا
جلوی دهنمو زود گرفتم تا یه وقتی بیدارش نکنم.
آفتاب دقیقا رو صورتش بود و سایه مژه هاش روی گونش افتاده بود.
آروم چنتا تار موی روی صورتشو کنار زدم...
دلم میخواست بیشتر نوازشش کنم
راوی: دستشو زیر چونه دختر گذاشت و به آرومی با انگشتش لباشو لمس میکرد.
لبای خودشو با زبونش تر کرد و نفس عمیقی کشید ، آروم سرشو نزدیک برد تا جایی که نفسای ا/ت به صورتش میخورد.
تو چند سانتی لباش ایستاده بود که ....
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
۱۴.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.