The end of the first season
ویو کوک :
بعد اینکه مدرسه تموم شد برگشتم عمارت . گرفتم خوابیدم تا ساعت ۵ بیدار شدم .
رفتم حموم و اومدم یکم با گوشیم ور رفتم و حاضر شدم رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم دنبال هیونا .
÷ ددی ، میگم ، امشب میتونیم دوباره با هم ....
_ حوصله اشو ندارم
÷ خب ، باشه ...
وقتی رسیدیم رفتیم تو و نوشیدنی برداشتیم و رفتیم نشستیم . مهمونی خسته کننده ای بود . به افق خیره شده بودم که صدای دی جی رو شنیدم .( همون حرفا )
ات معذب به نظر میرسید رفت یک گوشه تنها نشست . پوزخندی زدم و یک قلپ دیگه از نوشیدنیم نوشیدم . بقیه با هیونا داشتن برنامه میریختن بریم ات رو بزنیم .
منم قبول کردم . وقتی رفت دستشویی همه آماده شدیم . ( همون اتفاقا دیگه حوصله ندارم بنویسم تا جایی که ات رو انداختن تو باغ )
وقتی انداختیمش توی باغ برگشتیم تو و وانمود کردیم اتفاقی نیوفتاده .
( چند ساعت بعد وقتی مهمونی تموم شد )
بالاخره مهمونی تموم شد هیونا رفت خونه خودش منم ماشینمو برداشتم و رفتم .
توی راه که بودم یک دختری توجه منو جلب کرد . لباساش پاره بود و می دوید و گریه میکرد . بیشتر که دقت کردم ، اون ، ات بود ؟ پوزخندی زدم و گازو گرفتم و رفتم .
ویو ات :
همینطور میدویدم که یهو دیگه زمین رو زیر پام حس نکردم . زیر پام رو نگاه کردم ، دیگه روی زمین نبودم و با زمین فاصله داشتم . یهو همه چیز از حرکت وایستاد فقط من بودم که حرکت میکردم و توی آسمون شناور بودم . دیدم دورم یک حباب درست شد ، یه حباب سبز !
یهو انگار روحم از بدنم جدا شد ، نور دورم رو گرفت . دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه حباب شکافته شد و من آروم روی زمین فرود اومدم . لباسم عوضش بود ، موهام تا زمین میرسید و روی هوا شناور بود . یک آینه شکسته روی زمین بود ، سریع برداشتمش و خودمو نگاه کردم ، این ..... این امکان نداره !
خیلی زیبا شده بودم .... زیبا ... مثل یه پری !
احساس قدرت میکردم ، هرچند نمیدونستم از کجا ، صدایی توی فضا پخش شد ، صدای همون زن ...
؟؟ ات ، بالاخره خودت رو دیدی ، خود واقعیت رو !
+ منظورت چیه .... خود واقعیم رو ؟
؟؟ دخترم ، این تویی ، این روح واقعی توعه که تا الان درونت مخفی شده بود ، بهت که گفتم ، تو یه معجزه ای . تا الان به نظر یک آدم عادی و زشت بودی اما کسی نبود که درونت رو ببینه ، تو یک پری ای ، پری ای که قدرت کنترل همه چیز رو داره .
+ پری ؟ همه چیز ؟
؟؟ خب ، نه همه چیز ، تو نمیتونی کسی رو بکشی یا زنده کنی و نمیتونی هم کسی رو عاشق کسی کنی ، اما قدرت کنترل کل طبیعت و اقیانوس ها و جهان هستی رو داری .
+ مثلا ؟
؟؟ مثلا اگه الان به پرنده ها دستور بدی برن و برات یک برگ نیلوفر از اون سر جهان بیارن اینکارو میکنن ، یا اگه خشمگین ، ناراحت و خوشحال بشی ، آب و هوا هم با تو خشمگین ، ناراحت و خوشحال میشه . تو حتی میتونی زمان رو نگه داری و نامرئی بشی یا تغییر شکل بدی ، اینا چندتاش بود ، تو ۱۲۰۰ تا قدرت داری ، اما ، فقط ۱۱۹۹ تا رو میدونیم ، اون یکی رو ، هیچکس تا حالا نتونسته کشف کنه ، و یادم رفت بگم که من مادرتم ، و اون زنی که داره ازت مراقبت میکنه ... اون یه انسان بدردنخوره که از دولت بخاطر نگهداری تو پول میگیره .
+ پدرم چی ؟
؟؟ اون عوضی .... توی خانواده ما راجب اون حرفی زده نمیشه ، اون یه خیانتکار عوضی بود که باعث شد من اسیر بشم و تو اینهمه سختی بکشی و قدرتت درونت پنهان بشه
+ پس ، چی باعث شد دوباره قدرتم فعال بشه ؟
؟؟ اون قدرت خیلی کمی داره ، اون یه خونآشام عه و در مقابل ما هیچه ، اما با نفرینی که حتی ماهم بلدش نبودیم به خاک نشوندمون ، و تو باعث فعال شدن قدرتت شدی ، یک چیزی که قدرتت رو فرامیخونه خشمه ، خشمی که کل زندگیت جمع شد و یک کینه سیاه توی دلت درست کرد
+ برای همین گفتی به این مهمونی برم ؟ تو میدونستی قراره اینکارو باهام بکنن ؟ کاری که باعث خشمگین شدنم و فرا خوندن قدرتم میشه ؟
؟؟ تو خیلی زرنگی ! ولی دیگه توضیحات دیگه ای نمیدم ، راستی ، از جئون جونگ کوک فاصله بگیر ، اون پسر همون پدره !
+ و....و....ولی چجوری باید آزادت کنم .............. مامان ؟
؟؟ خب راستش یکم قراره سفر کنی ، امشب خودتو آماده کن ، موقع طلوع آفتاب باید بری به کاخ جنگل سیاه و......
+ اونجا که مخروبه ست
؟؟ اشتباه نکن ، تو اونو وقتی دیدی که انسان بودی ! گل سر موهات ، اون رو ببر به کاخ و بزارش جای خالی روی کمد توی اتاق ته راهرو طبقه سوم ، بقیش هم با خودت !
+ وایسا نه من نمیدونم چیکا....
همه چیز دوباره ره حرکت در اومد . دستم رو انداختم و به زمین خیره شدم . شروع کردم به دویدن ، با خوشحالی تمام دویدم . به ماشینایی که با تعجب بهم نگاه میکردم اهمیت ندادم و فقط خودمو رها کردم 🕊🐾
__________
اسلاید یک و دو یکی رو انتخاب کنید
پایان فصل یک 🕊🐾
بعد اینکه مدرسه تموم شد برگشتم عمارت . گرفتم خوابیدم تا ساعت ۵ بیدار شدم .
رفتم حموم و اومدم یکم با گوشیم ور رفتم و حاضر شدم رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم دنبال هیونا .
÷ ددی ، میگم ، امشب میتونیم دوباره با هم ....
_ حوصله اشو ندارم
÷ خب ، باشه ...
وقتی رسیدیم رفتیم تو و نوشیدنی برداشتیم و رفتیم نشستیم . مهمونی خسته کننده ای بود . به افق خیره شده بودم که صدای دی جی رو شنیدم .( همون حرفا )
ات معذب به نظر میرسید رفت یک گوشه تنها نشست . پوزخندی زدم و یک قلپ دیگه از نوشیدنیم نوشیدم . بقیه با هیونا داشتن برنامه میریختن بریم ات رو بزنیم .
منم قبول کردم . وقتی رفت دستشویی همه آماده شدیم . ( همون اتفاقا دیگه حوصله ندارم بنویسم تا جایی که ات رو انداختن تو باغ )
وقتی انداختیمش توی باغ برگشتیم تو و وانمود کردیم اتفاقی نیوفتاده .
( چند ساعت بعد وقتی مهمونی تموم شد )
بالاخره مهمونی تموم شد هیونا رفت خونه خودش منم ماشینمو برداشتم و رفتم .
توی راه که بودم یک دختری توجه منو جلب کرد . لباساش پاره بود و می دوید و گریه میکرد . بیشتر که دقت کردم ، اون ، ات بود ؟ پوزخندی زدم و گازو گرفتم و رفتم .
ویو ات :
همینطور میدویدم که یهو دیگه زمین رو زیر پام حس نکردم . زیر پام رو نگاه کردم ، دیگه روی زمین نبودم و با زمین فاصله داشتم . یهو همه چیز از حرکت وایستاد فقط من بودم که حرکت میکردم و توی آسمون شناور بودم . دیدم دورم یک حباب درست شد ، یه حباب سبز !
یهو انگار روحم از بدنم جدا شد ، نور دورم رو گرفت . دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه حباب شکافته شد و من آروم روی زمین فرود اومدم . لباسم عوضش بود ، موهام تا زمین میرسید و روی هوا شناور بود . یک آینه شکسته روی زمین بود ، سریع برداشتمش و خودمو نگاه کردم ، این ..... این امکان نداره !
خیلی زیبا شده بودم .... زیبا ... مثل یه پری !
احساس قدرت میکردم ، هرچند نمیدونستم از کجا ، صدایی توی فضا پخش شد ، صدای همون زن ...
؟؟ ات ، بالاخره خودت رو دیدی ، خود واقعیت رو !
+ منظورت چیه .... خود واقعیم رو ؟
؟؟ دخترم ، این تویی ، این روح واقعی توعه که تا الان درونت مخفی شده بود ، بهت که گفتم ، تو یه معجزه ای . تا الان به نظر یک آدم عادی و زشت بودی اما کسی نبود که درونت رو ببینه ، تو یک پری ای ، پری ای که قدرت کنترل همه چیز رو داره .
+ پری ؟ همه چیز ؟
؟؟ خب ، نه همه چیز ، تو نمیتونی کسی رو بکشی یا زنده کنی و نمیتونی هم کسی رو عاشق کسی کنی ، اما قدرت کنترل کل طبیعت و اقیانوس ها و جهان هستی رو داری .
+ مثلا ؟
؟؟ مثلا اگه الان به پرنده ها دستور بدی برن و برات یک برگ نیلوفر از اون سر جهان بیارن اینکارو میکنن ، یا اگه خشمگین ، ناراحت و خوشحال بشی ، آب و هوا هم با تو خشمگین ، ناراحت و خوشحال میشه . تو حتی میتونی زمان رو نگه داری و نامرئی بشی یا تغییر شکل بدی ، اینا چندتاش بود ، تو ۱۲۰۰ تا قدرت داری ، اما ، فقط ۱۱۹۹ تا رو میدونیم ، اون یکی رو ، هیچکس تا حالا نتونسته کشف کنه ، و یادم رفت بگم که من مادرتم ، و اون زنی که داره ازت مراقبت میکنه ... اون یه انسان بدردنخوره که از دولت بخاطر نگهداری تو پول میگیره .
+ پدرم چی ؟
؟؟ اون عوضی .... توی خانواده ما راجب اون حرفی زده نمیشه ، اون یه خیانتکار عوضی بود که باعث شد من اسیر بشم و تو اینهمه سختی بکشی و قدرتت درونت پنهان بشه
+ پس ، چی باعث شد دوباره قدرتم فعال بشه ؟
؟؟ اون قدرت خیلی کمی داره ، اون یه خونآشام عه و در مقابل ما هیچه ، اما با نفرینی که حتی ماهم بلدش نبودیم به خاک نشوندمون ، و تو باعث فعال شدن قدرتت شدی ، یک چیزی که قدرتت رو فرامیخونه خشمه ، خشمی که کل زندگیت جمع شد و یک کینه سیاه توی دلت درست کرد
+ برای همین گفتی به این مهمونی برم ؟ تو میدونستی قراره اینکارو باهام بکنن ؟ کاری که باعث خشمگین شدنم و فرا خوندن قدرتم میشه ؟
؟؟ تو خیلی زرنگی ! ولی دیگه توضیحات دیگه ای نمیدم ، راستی ، از جئون جونگ کوک فاصله بگیر ، اون پسر همون پدره !
+ و....و....ولی چجوری باید آزادت کنم .............. مامان ؟
؟؟ خب راستش یکم قراره سفر کنی ، امشب خودتو آماده کن ، موقع طلوع آفتاب باید بری به کاخ جنگل سیاه و......
+ اونجا که مخروبه ست
؟؟ اشتباه نکن ، تو اونو وقتی دیدی که انسان بودی ! گل سر موهات ، اون رو ببر به کاخ و بزارش جای خالی روی کمد توی اتاق ته راهرو طبقه سوم ، بقیش هم با خودت !
+ وایسا نه من نمیدونم چیکا....
همه چیز دوباره ره حرکت در اومد . دستم رو انداختم و به زمین خیره شدم . شروع کردم به دویدن ، با خوشحالی تمام دویدم . به ماشینایی که با تعجب بهم نگاه میکردم اهمیت ندادم و فقط خودمو رها کردم 🕊🐾
__________
اسلاید یک و دو یکی رو انتخاب کنید
پایان فصل یک 🕊🐾
۱۴.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.