پارت۵۱
ولي با اين گيج بازي تو کاملا ازت نا اميد شدم ننه. من رفتم، به خدا سپردمت.
ماني با خنده دستم را گرفت و گفت:
ـ بيا تو ببينم.
سپس رو به پيرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت:
ـ اين ترساست، خواهر زن زلزله ي من. حالش اين جوريه، اگه کسي برخلاف ميلش حرفي بزنه جيغش مي ره بالا.
خنديدم و رو به مردا گفتم:
ـ با اين که نمي شناسمتون، ولي خوشبختم.
يکي از اونا زود خودش و جمع و جور کرد و دستش و گرفت به طرف من و گفت:
يکي از اونا زود خودش و جمع و جور کرد و دستش و گرفت به طرف من و گفت:
ـ نويد فراهان هستم و از آشنايي با شما کاملا خوشبختم.
چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودش و جمع و جور کرد و قدمي عقب رفت. اون يکي جلو اومد، ولي جرئت نکرد دستش و جلو بياره و گفت:
ـ منم احسان کياني هستم، معاون شرکت.
براي احسان سري به نشونه ي آشنايي تکون دادم و رو به نويد با پررويي پرسيدم:
ـ شما چي کاره بودي؟
نويد که از روي مثل سنگ پاي قزوين من جا خورده بود گفت:
ـ من مدير عامل هستم.
رو به ماني که گوشه اي ايستاده بود و شوي خنده دار من و تماشا مي کرد و مي خنديد گفتم:
ـ وا، مگه تو مدير شرکت نيستي؟
ماني بين خنده گفت:
ـ من مدير کل هستم ترسا خانوم.
ـ کاش عقل کل بودي جا مدير کل.
ماني با خنده من رو دعوت به نشستن کرد و رو به اون پيرمرد گفت:
ـ عمو قاسم بي زحمت براي ترسا خانومي يه ليوان شربت آلبالو بيار، گرما زده شده.
ـ نـــــه!
همه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم:
- خب شربت آلبالو دوست نمي دارم، آب پرتقال مي خوام.
هر چهار مرد، هم خنده شون گرفته بود، هم مطمئنا در ذهنشون مي گفتن چه دختر لوسي! عمو قاسم چشمي گفت و رفت که براي من آب پرتقال بياره. ماني کنارم نشست و در کمال تعجب، احسان و نويد هم نشستن. ماني هم از کار اون ها خنده اش گرفت و رو به من سري به نشونه ي تأسف تکون داد و گفت:
ـ خب خواهر زن عزيز، چک و آوردي برام؟
ماني با خنده دستم را گرفت و گفت:
ـ بيا تو ببينم.
سپس رو به پيرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت:
ـ اين ترساست، خواهر زن زلزله ي من. حالش اين جوريه، اگه کسي برخلاف ميلش حرفي بزنه جيغش مي ره بالا.
خنديدم و رو به مردا گفتم:
ـ با اين که نمي شناسمتون، ولي خوشبختم.
يکي از اونا زود خودش و جمع و جور کرد و دستش و گرفت به طرف من و گفت:
يکي از اونا زود خودش و جمع و جور کرد و دستش و گرفت به طرف من و گفت:
ـ نويد فراهان هستم و از آشنايي با شما کاملا خوشبختم.
چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودش و جمع و جور کرد و قدمي عقب رفت. اون يکي جلو اومد، ولي جرئت نکرد دستش و جلو بياره و گفت:
ـ منم احسان کياني هستم، معاون شرکت.
براي احسان سري به نشونه ي آشنايي تکون دادم و رو به نويد با پررويي پرسيدم:
ـ شما چي کاره بودي؟
نويد که از روي مثل سنگ پاي قزوين من جا خورده بود گفت:
ـ من مدير عامل هستم.
رو به ماني که گوشه اي ايستاده بود و شوي خنده دار من و تماشا مي کرد و مي خنديد گفتم:
ـ وا، مگه تو مدير شرکت نيستي؟
ماني بين خنده گفت:
ـ من مدير کل هستم ترسا خانوم.
ـ کاش عقل کل بودي جا مدير کل.
ماني با خنده من رو دعوت به نشستن کرد و رو به اون پيرمرد گفت:
ـ عمو قاسم بي زحمت براي ترسا خانومي يه ليوان شربت آلبالو بيار، گرما زده شده.
ـ نـــــه!
همه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم:
- خب شربت آلبالو دوست نمي دارم، آب پرتقال مي خوام.
هر چهار مرد، هم خنده شون گرفته بود، هم مطمئنا در ذهنشون مي گفتن چه دختر لوسي! عمو قاسم چشمي گفت و رفت که براي من آب پرتقال بياره. ماني کنارم نشست و در کمال تعجب، احسان و نويد هم نشستن. ماني هم از کار اون ها خنده اش گرفت و رو به من سري به نشونه ي تأسف تکون داد و گفت:
ـ خب خواهر زن عزيز، چک و آوردي برام؟
۱.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.