رمان ارباب من پارت: ۸۵
دستاش رو بغل کرد، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حرفات تموم شد؟
_ آره
_ حالا برو صبحونه ات رو بخور که آرایشگره کم کم پیداش میشه!
از اینکه به هیچ کدوم از حرفهایی که زده بودم توجه نکرده بود، لجم گرفت و با صدای بلند گفتم:
_ از اون موقع تا حالا دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟
با شنیدن حرفم عصبی شد و گفت:
_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!
لیوان آب پرتغالش رو برداشت و به سمتم اومد و گفت:
_ پرسیدم چی گفتی؟
_ منم گفتم همون که شنیدی!
و دستام رو بغل کردم و با لبخند گفتم:
_ یا به قول خودت هر حرفی رو یکبار میزنن
_ عه؟
_ آره
لیوان پرتغالش رو آورد بالا و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم همش رو به صورتم پاشید.
با بهت و عصبانیت بهش نگاه کردم و خواستم با مشت بزنم توی صورتش که بین راه دستم رو گرفت و با پوزخند گفت:
_ حواست باشه کی جلوت ایستاده!
_ حواسم هست
_ پس چطور جرئت میکنی اینکار رو کنی؟
_ تو واسه چی آب پرتغالت رو روی صورتم ریختی؟
با همون لحن جدی و سردش گفت:
_ چون میتونم!
_ پس منم میتونم
نیشخندی زد، دستم رو ول کرد و گفت:
_ باید یه فرقی بین من و تو باشه!
_ فرق که زیاد داریم
_ آره مثلا من مثل تو خیابونی نیستم!
دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ تو...تو پست ترین آدمی هستی که دیدم!
خواست چیزی بگه که دقیقا همون لحظه صدای آیفون بلند شد، به همین خاطر با دست به وضعیتم اشاره کرد و گفت:
_ برو صورتت رو بشور، لباساتم عوض کن، جواب حرفت رو بعدا میدم!
زیر لب گفتم " بعدا هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی " و بالافاصله به سمت پله ها رفتم اما لحظه ی آخر ایستادم و گفتم:
_ در اتاقم قفله
_ الان میام باز میکنم
و بدون هیچ عکس العملی به راهم ادامه دادم و باز از ته قلبم آرزوی مرگش رو کردم...
_ حرفات تموم شد؟
_ آره
_ حالا برو صبحونه ات رو بخور که آرایشگره کم کم پیداش میشه!
از اینکه به هیچ کدوم از حرفهایی که زده بودم توجه نکرده بود، لجم گرفت و با صدای بلند گفتم:
_ از اون موقع تا حالا دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟
با شنیدن حرفم عصبی شد و گفت:
_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!
لیوان آب پرتغالش رو برداشت و به سمتم اومد و گفت:
_ پرسیدم چی گفتی؟
_ منم گفتم همون که شنیدی!
و دستام رو بغل کردم و با لبخند گفتم:
_ یا به قول خودت هر حرفی رو یکبار میزنن
_ عه؟
_ آره
لیوان پرتغالش رو آورد بالا و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم همش رو به صورتم پاشید.
با بهت و عصبانیت بهش نگاه کردم و خواستم با مشت بزنم توی صورتش که بین راه دستم رو گرفت و با پوزخند گفت:
_ حواست باشه کی جلوت ایستاده!
_ حواسم هست
_ پس چطور جرئت میکنی اینکار رو کنی؟
_ تو واسه چی آب پرتغالت رو روی صورتم ریختی؟
با همون لحن جدی و سردش گفت:
_ چون میتونم!
_ پس منم میتونم
نیشخندی زد، دستم رو ول کرد و گفت:
_ باید یه فرقی بین من و تو باشه!
_ فرق که زیاد داریم
_ آره مثلا من مثل تو خیابونی نیستم!
دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ تو...تو پست ترین آدمی هستی که دیدم!
خواست چیزی بگه که دقیقا همون لحظه صدای آیفون بلند شد، به همین خاطر با دست به وضعیتم اشاره کرد و گفت:
_ برو صورتت رو بشور، لباساتم عوض کن، جواب حرفت رو بعدا میدم!
زیر لب گفتم " بعدا هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی " و بالافاصله به سمت پله ها رفتم اما لحظه ی آخر ایستادم و گفتم:
_ در اتاقم قفله
_ الان میام باز میکنم
و بدون هیچ عکس العملی به راهم ادامه دادم و باز از ته قلبم آرزوی مرگش رو کردم...
۱۲.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.