پارت ۵۰ (برادر خونده)
از زبان هیو نینگ کای: دنبال سورا تو کمپانی میگشتم و اخرش تو اتاق کار که نمی دونم چی بود پیداش کردم روی صندلی پشت میز کامپیوتر نشسته بود خیلی دقیق و جدی به صفحه کامپیوتر زل زده بود با لبخند نزدیکش شدمو گفتم سلام سورا با دیدن من سرشو بالا اوردو گفت:سلام تو اینجا چیکار میکنی _اومدم تورو ببینم چطور سورا:عاهااهیچی یه دفعه ای اومدی بازم خندیدمو گفتم:نکنه باز ترسوندمت سورا لبخند زدو گفت:نه بابا ایندفعه نترسیدم _خیلی خوبه داشتی چیکار میکردی سورا:هیچی این کارایی که خانوم لی سپرده بودو دارم انجام میدم _خوب پس فکر کنم سرت شلوغ شده سورا:اوهوم بیشتر از قبل _میخواستم یه چیزی رو بهت بگم سورا:چی شده بگو _امروز بعد از کارات میتونی بامن بیای بیرون من تورو واسه شام دعوتت کردم سورا لبخند زدو گفت:امروز چه یهویی صب کنم فکر کنم لبخند زدمو گفتم:باشه فکر کن سورا:فکر کردم میام _واقعن میای
سورا:اره میام _ممنون که قبول کردی سورا:تو منو مهمون کردی من باید بگمممنون 😅 خندیدمو گفتم:این که چیزی نیست سورا:به هر حال ممنون _خواهشش خوب من باید برم سورا:برو خداحافظت _خداحافظ از اتاق بیرون اومدمو درو اروم بستم نفس عمیقی کشیدمو از اونجا دور شدم واسه تمرین دنس باید میرفتم اتاق تمرین در اتاقو باز کردم سوبین و بومگیو داشتن تمرین میکردن صدای اهنگ اونقدر بلند بود که هردوشون رفته بودن تو حس واصن متوجه اومدن من نشدن از زبان سورا: کارام تموم شده بود بیرون از کمپانی همونجایی که کای گفته بود منتظرش موندم دیر کرده بود گوشیمو از کیفم در اوردم شمارشو گرفتم بعد ار چند تا بوق بالاخره جواب داد _الو سلام کای:سلام کجایی _من همونجام که تو گفتی کای:عااا باشه صب کن دارم میام دیگه رسیدم _باشه منتظرم خداحافظ تماسو قطع کردم و روی سکویی که نزدیکم بود نشستم نمیدونم چرا واقعن دعوتم کرده واسه شام سرم پایین بو دو چشامو به زمین دوخته بودم با صدای اشنایی که اسممو صدا زده باشه سرمو بلند کردم کای بود چه تیپی زده بود خفن شده بود با لبخند نگام کردو گفت:ببخشید دیر کردم
_اشکال نداره میدونم حتمن کار داشتی ☺ کای:خوب پاشو بریم _اره بریم از جام بلند شدم دنبال کای به راه افتادم بعد از چند متر راه رفتن کای جلوی یه ماشین وایستادو در صندلی بغلی راننده رو باز کردو گفت:سوار شو با تعجب نگاش کردمو گفتم:با ماشین اومدی کای:اره پس چی _ولی خودم درو باز میکردم کای:نه تو مهمون منی پس باید این کارو انجام بدم خندیدمو گفتم:واقعن کای:اره نمی خوای سوار شی _چرا سوار ماشین شدمو کای هم اومد سوار ماشین شد رفتارش خیلی مودبانه بود البته کای از اول مهربون بود بعد از حدود نیم ساعت جلوی یه رستوران بزرگ ماشینو پارک کرداز ماشین پیاده شدمو روبه کای گفتم:چه قشنگه کای خندیدو گفت:میدونم من که جای بد کسی رو نمیارم _عاا حالا چه تعریفی هم از خودش میکنه کای خندیدو گفت :پس چی بیا بریم وارد رستوران شدم داخل رستورانم مثله بیرونش قشنگ بود با کای سمت یه گوشه از رستوران که زیاد تو دید نباشه نشستیم چون یه ایدول بود اومدن به اینجور جاها براش سخت بود برای همین دور از دید مردم نشستیم _جای باحالیه کای:اره من بعضی وقتا اینجا میام _خیلی خوبه میگم لباسام اصن به اینجا نمی خوره کای خندیدو گفت:مگه چشه خیلی هم خوبه _نه اصن اخه مگه کیو دیدی اینجوری بیاد کای:تورو دیدم تازه خیلیم بهت میاد اروم خندیدمو گفتم:شوخی میکنی کای:نه جدان راست میگم _من که فکر نمیکنم کای با لبخند بهم نگاه کردو فهرست غذارو سمتم گرفتو گفت: بگذریم خوب چی میخوری فهرست غذارو از دستش گرفتمو گفتم صب کن یه نگاه بندازم کای:باشه منتظرم بعد از اینکه غذاها مونو سفارش دادیم خیلی زود غذارو اوردن اونقدر گرسنه بودم که با دیدن غذا خوشحال شده بودم اخه حقم داره تازه از کارام تموم شده بودم ولی تا تونستم سعی کردم مودبانه رفتار کنم کای: سورا میخواستم یه چیزیو بهت بگم _بگو چی شده چهره اش مضطرب بود این منو نگران کرده بود یعنی میخواست چی بگه گلومو صاف کردمو با نگرانی گفتم:چیزی شده کای لبخند زدوگفت:نه اتفاقی نیوفتاده فقد _فقد چی
سورا:اره میام _ممنون که قبول کردی سورا:تو منو مهمون کردی من باید بگمممنون 😅 خندیدمو گفتم:این که چیزی نیست سورا:به هر حال ممنون _خواهشش خوب من باید برم سورا:برو خداحافظت _خداحافظ از اتاق بیرون اومدمو درو اروم بستم نفس عمیقی کشیدمو از اونجا دور شدم واسه تمرین دنس باید میرفتم اتاق تمرین در اتاقو باز کردم سوبین و بومگیو داشتن تمرین میکردن صدای اهنگ اونقدر بلند بود که هردوشون رفته بودن تو حس واصن متوجه اومدن من نشدن از زبان سورا: کارام تموم شده بود بیرون از کمپانی همونجایی که کای گفته بود منتظرش موندم دیر کرده بود گوشیمو از کیفم در اوردم شمارشو گرفتم بعد ار چند تا بوق بالاخره جواب داد _الو سلام کای:سلام کجایی _من همونجام که تو گفتی کای:عااا باشه صب کن دارم میام دیگه رسیدم _باشه منتظرم خداحافظ تماسو قطع کردم و روی سکویی که نزدیکم بود نشستم نمیدونم چرا واقعن دعوتم کرده واسه شام سرم پایین بو دو چشامو به زمین دوخته بودم با صدای اشنایی که اسممو صدا زده باشه سرمو بلند کردم کای بود چه تیپی زده بود خفن شده بود با لبخند نگام کردو گفت:ببخشید دیر کردم
_اشکال نداره میدونم حتمن کار داشتی ☺ کای:خوب پاشو بریم _اره بریم از جام بلند شدم دنبال کای به راه افتادم بعد از چند متر راه رفتن کای جلوی یه ماشین وایستادو در صندلی بغلی راننده رو باز کردو گفت:سوار شو با تعجب نگاش کردمو گفتم:با ماشین اومدی کای:اره پس چی _ولی خودم درو باز میکردم کای:نه تو مهمون منی پس باید این کارو انجام بدم خندیدمو گفتم:واقعن کای:اره نمی خوای سوار شی _چرا سوار ماشین شدمو کای هم اومد سوار ماشین شد رفتارش خیلی مودبانه بود البته کای از اول مهربون بود بعد از حدود نیم ساعت جلوی یه رستوران بزرگ ماشینو پارک کرداز ماشین پیاده شدمو روبه کای گفتم:چه قشنگه کای خندیدو گفت:میدونم من که جای بد کسی رو نمیارم _عاا حالا چه تعریفی هم از خودش میکنه کای خندیدو گفت :پس چی بیا بریم وارد رستوران شدم داخل رستورانم مثله بیرونش قشنگ بود با کای سمت یه گوشه از رستوران که زیاد تو دید نباشه نشستیم چون یه ایدول بود اومدن به اینجور جاها براش سخت بود برای همین دور از دید مردم نشستیم _جای باحالیه کای:اره من بعضی وقتا اینجا میام _خیلی خوبه میگم لباسام اصن به اینجا نمی خوره کای خندیدو گفت:مگه چشه خیلی هم خوبه _نه اصن اخه مگه کیو دیدی اینجوری بیاد کای:تورو دیدم تازه خیلیم بهت میاد اروم خندیدمو گفتم:شوخی میکنی کای:نه جدان راست میگم _من که فکر نمیکنم کای با لبخند بهم نگاه کردو فهرست غذارو سمتم گرفتو گفت: بگذریم خوب چی میخوری فهرست غذارو از دستش گرفتمو گفتم صب کن یه نگاه بندازم کای:باشه منتظرم بعد از اینکه غذاها مونو سفارش دادیم خیلی زود غذارو اوردن اونقدر گرسنه بودم که با دیدن غذا خوشحال شده بودم اخه حقم داره تازه از کارام تموم شده بودم ولی تا تونستم سعی کردم مودبانه رفتار کنم کای: سورا میخواستم یه چیزیو بهت بگم _بگو چی شده چهره اش مضطرب بود این منو نگران کرده بود یعنی میخواست چی بگه گلومو صاف کردمو با نگرانی گفتم:چیزی شده کای لبخند زدوگفت:نه اتفاقی نیوفتاده فقد _فقد چی
۷۰.۲k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.