با اینکه شرطا نرسیده ولی بازم گذاشتم
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟒
•────────────────•
وقتی رفتم پایین یکی از خدمتکارا بهم گفت که برم پذیرایی،یه خانم همراه ارباب جونگ�کوک نشسته بودن رو کاناپه
خانم تا منو دید رو به جونگ�کوک کرد و با تعجب پرسید
مامان کوک:این همون دخترس
جونگ�کوک:اره مامان خودشه
مامان کوک:هه من نمیدونم تو رو جادو کردن.یا واقن عقلتو از دست دادی
پس خانمی ک میخاست منو ببینه مامان جونگ�کوک
از رو کاناپه بلند شد اومد نزدیکم سرمو انداختم پایین لبخند مهربونی زد.واقن جذاب بود
بعد از نگاه کردنم برگشت و گفت
جونگ�کوک:مامان من میخام با این دختر ازدواج کنم.خودتون گفتین میتونم با یکی که بتونه برام بچه بیارع ازدواج کنم
مامان کوک:اره گفتم ولی نه باهرکسی
همین خواهر اما
جونگ�کوک اخمی کرد و کمی بلندتر گفت
جونگ�کوک:مامان بس کن
مامان جونگ کوک هم پاشد اومد نزدیکم سرتاپامو نگاهی بهم کرد
مامان کوک:مهره مارهم نداری..باز بگم خوشگلی یا......به هرحال خوشحال باش.ادم خوش�شانسی هستی
نزدیک تر اومد و دم گوشم زمزمه کرد:حتی فکر اینکه بتونی یه درصد از مال پسرمو بخوری رو نکن.چون من نمیزارم
بعد گفتن این حرف ازم فاصله گرفت
جونگ�کوک:مامان همراه من بیا باهات کار دارم
مامان کوک:باشه
تا خواستن برن سروکل اما پیداش شد
اما:عه سلام مامان برگشتی
مامان کوک:سلام عزیزم اره
اما برگشت و نگاهی بهم کرد
مامان کوک:بریم،
جونگ�کوک:توهم بیا اما میخام توهم حرفامو بشنوی
اما:باشه
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟒
•────────────────•
وقتی رفتم پایین یکی از خدمتکارا بهم گفت که برم پذیرایی،یه خانم همراه ارباب جونگ�کوک نشسته بودن رو کاناپه
خانم تا منو دید رو به جونگ�کوک کرد و با تعجب پرسید
مامان کوک:این همون دخترس
جونگ�کوک:اره مامان خودشه
مامان کوک:هه من نمیدونم تو رو جادو کردن.یا واقن عقلتو از دست دادی
پس خانمی ک میخاست منو ببینه مامان جونگ�کوک
از رو کاناپه بلند شد اومد نزدیکم سرمو انداختم پایین لبخند مهربونی زد.واقن جذاب بود
بعد از نگاه کردنم برگشت و گفت
جونگ�کوک:مامان من میخام با این دختر ازدواج کنم.خودتون گفتین میتونم با یکی که بتونه برام بچه بیارع ازدواج کنم
مامان کوک:اره گفتم ولی نه باهرکسی
همین خواهر اما
جونگ�کوک اخمی کرد و کمی بلندتر گفت
جونگ�کوک:مامان بس کن
مامان جونگ کوک هم پاشد اومد نزدیکم سرتاپامو نگاهی بهم کرد
مامان کوک:مهره مارهم نداری..باز بگم خوشگلی یا......به هرحال خوشحال باش.ادم خوش�شانسی هستی
نزدیک تر اومد و دم گوشم زمزمه کرد:حتی فکر اینکه بتونی یه درصد از مال پسرمو بخوری رو نکن.چون من نمیزارم
بعد گفتن این حرف ازم فاصله گرفت
جونگ�کوک:مامان همراه من بیا باهات کار دارم
مامان کوک:باشه
تا خواستن برن سروکل اما پیداش شد
اما:عه سلام مامان برگشتی
مامان کوک:سلام عزیزم اره
اما برگشت و نگاهی بهم کرد
مامان کوک:بریم،
جونگ�کوک:توهم بیا اما میخام توهم حرفامو بشنوی
اما:باشه
۹.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.