سناریو چیفیویو درخواستی
ببخشید که دیر پارت دادم
_________________________________
از زبان بنده
شما با چیفیویو دوست خیلیییییی صمیمی بودین و بعد مرور زمان شما عاشق چیفیویو شدی چیفیویو هم همین تور اما اعتراف نکرده بودی و میخواستی که چیفیویو اعتراف کنه
ولی نمیدونستی که چطور این کارو بکنی
برای همین خواستی از اما بپرسی
فلش بک به خانه سانو ها
در زدی و مایکی درو باز کرد
مایکی : سلام ا.ت سان ( با یه لبخند بزرگ )
ا.ت : سلام مایکی کون
مایکی : با اما کار داشتی نه؟
ا.ت : اره
مایکی: آها بیا تو
ا.ت: آریگاتو
مایکی : اماااااااااا (با دادا)
اما : بله چی میخوای
تا چشم اما به ا.ت خورد
اما: ا.ت چاننننننن خیلی وقت بود ندیده بودمت
ا.ت : سلام اما سان منم خیلی وقت بود نده بودمت
بعد کلی حرف زدن از اما نظر خواستی که گفت
اما : اممممم نظرت چیه که حسودیشو در باری
ا.ت : فکر خوبیه
و از شانس خوب تو قرار بود که فردا با چیفیویو و دوست تاش بری بیرون
فردا صبح
بعد از مدرسه رفتی خونه یه لباس تقریبا باز بوشیدی که حرص چیفیویو رو در بیاری
(عکس لباس رو میزارم )
بعد چیفیویو آمد دنبالت
ویو چیفیویو
خیلی دلم میخواد که بهش اعتراف کنم اما ... خجالت میکشم امروز قرار با ا.ت و بچه ها بریم بیرون بچرخیم بنظرم فرصت خوبی بود
بعد چند ساعت رفتم دونبال ا.ت وقتی درو باز کرد یه لباس یکم باز پوشیده بود خیلی سرخ شدم اما عصبانی شدم چرا لباس باز پوشیده اما نمیتونستم که چیزی بگم برای همین چیزی نگفتم
ا.ت : سلام چیفیویو سان
چیفویو در ذهنش : وایسا اون که از سان استفاده نمیکرد .....چرا الان گفت سان
چیفویو : سلام ا.ت
که ا.ت یه لبخند زد و باهم رفتیم به مکان قرار
کلن باجی پاه چین و یه کی دیگه از دوست های چیفیویو بود
فلش بک به مکان قرار
ا.ت : کنیچیوااااا
باجی و بقیه : سلام ا.ت سان و چیفیویو کون
باهم داشتیم قدم میزدیم که ا.ت همش به پاه چین چسبیده بود و به من توجه نمی کرد من داشتم چپ چپ نگاه شون میکردم بعد پاچین گفت
پاه چین : اینجا بستنی فروشی هست بریم ؟
بقیه: باشه بریم
ا.ت : منم پایم بریم
بعد ا.ت بازو پاه چین رو گرفت و بعد رفتن تو مغازه و کل روز رو ا.ت به پاه چسبیده بود بعد خدا فظی کردیم و رفتیم من و ا.ت داشتیم باهم میرفتیم که من بین خودم و دیوار قفل کرد خداااااا خیلی خجالت اوره ولی بهش گفتم
چیفویو: چرا امروز به من توجه ی نکردی
از زبان ا.ت
وایییییییی نقشه گرفت
ا.ت : چرا باید میکردم ؟
چیفویو: چون....... من دوست دارم و اینو خودت میدونستی ولی امروز کلن به پاه چیسبیده بودی
که ا.ت لبخند زد و گفت
ا.ت : منم دوست دارم میخواستم حرصتو در بیارم
چیفویو : از دست تو
پایان
______________________
امیدوارم خوشتون بیاد🌸🍡
اگر درخواستی داشتین بگین 🌸🍡
و ببخشید که کوتاه شد 🌸🍡
سایونارا 🌸🍡
_________________________________
از زبان بنده
شما با چیفیویو دوست خیلیییییی صمیمی بودین و بعد مرور زمان شما عاشق چیفیویو شدی چیفیویو هم همین تور اما اعتراف نکرده بودی و میخواستی که چیفیویو اعتراف کنه
ولی نمیدونستی که چطور این کارو بکنی
برای همین خواستی از اما بپرسی
فلش بک به خانه سانو ها
در زدی و مایکی درو باز کرد
مایکی : سلام ا.ت سان ( با یه لبخند بزرگ )
ا.ت : سلام مایکی کون
مایکی : با اما کار داشتی نه؟
ا.ت : اره
مایکی: آها بیا تو
ا.ت: آریگاتو
مایکی : اماااااااااا (با دادا)
اما : بله چی میخوای
تا چشم اما به ا.ت خورد
اما: ا.ت چاننننننن خیلی وقت بود ندیده بودمت
ا.ت : سلام اما سان منم خیلی وقت بود نده بودمت
بعد کلی حرف زدن از اما نظر خواستی که گفت
اما : اممممم نظرت چیه که حسودیشو در باری
ا.ت : فکر خوبیه
و از شانس خوب تو قرار بود که فردا با چیفیویو و دوست تاش بری بیرون
فردا صبح
بعد از مدرسه رفتی خونه یه لباس تقریبا باز بوشیدی که حرص چیفیویو رو در بیاری
(عکس لباس رو میزارم )
بعد چیفیویو آمد دنبالت
ویو چیفیویو
خیلی دلم میخواد که بهش اعتراف کنم اما ... خجالت میکشم امروز قرار با ا.ت و بچه ها بریم بیرون بچرخیم بنظرم فرصت خوبی بود
بعد چند ساعت رفتم دونبال ا.ت وقتی درو باز کرد یه لباس یکم باز پوشیده بود خیلی سرخ شدم اما عصبانی شدم چرا لباس باز پوشیده اما نمیتونستم که چیزی بگم برای همین چیزی نگفتم
ا.ت : سلام چیفیویو سان
چیفویو در ذهنش : وایسا اون که از سان استفاده نمیکرد .....چرا الان گفت سان
چیفویو : سلام ا.ت
که ا.ت یه لبخند زد و باهم رفتیم به مکان قرار
کلن باجی پاه چین و یه کی دیگه از دوست های چیفیویو بود
فلش بک به مکان قرار
ا.ت : کنیچیوااااا
باجی و بقیه : سلام ا.ت سان و چیفیویو کون
باهم داشتیم قدم میزدیم که ا.ت همش به پاه چین چسبیده بود و به من توجه نمی کرد من داشتم چپ چپ نگاه شون میکردم بعد پاچین گفت
پاه چین : اینجا بستنی فروشی هست بریم ؟
بقیه: باشه بریم
ا.ت : منم پایم بریم
بعد ا.ت بازو پاه چین رو گرفت و بعد رفتن تو مغازه و کل روز رو ا.ت به پاه چسبیده بود بعد خدا فظی کردیم و رفتیم من و ا.ت داشتیم باهم میرفتیم که من بین خودم و دیوار قفل کرد خداااااا خیلی خجالت اوره ولی بهش گفتم
چیفویو: چرا امروز به من توجه ی نکردی
از زبان ا.ت
وایییییییی نقشه گرفت
ا.ت : چرا باید میکردم ؟
چیفویو: چون....... من دوست دارم و اینو خودت میدونستی ولی امروز کلن به پاه چیسبیده بودی
که ا.ت لبخند زد و گفت
ا.ت : منم دوست دارم میخواستم حرصتو در بیارم
چیفویو : از دست تو
پایان
______________________
امیدوارم خوشتون بیاد🌸🍡
اگر درخواستی داشتین بگین 🌸🍡
و ببخشید که کوتاه شد 🌸🍡
سایونارا 🌸🍡
۲.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.