عشق و غرور p32
یه اتاقی بود با یه تخت دونفره با رنگ کرمی
یه کمد و یه میز توالت هم تو اتاق بود
_آقا گفتن اینجا رو براتون آماده کنم
_باشه ممنون....راستی اسم شما چیه
_اسمم ملیحس گیسیا خانم
اسم منو گفت؟
_شما..شما اسم منو از کجا میدونید؟
_آقا گفتن
_آهان باشه
ناهار رو کنار ملیحه خانم گذروندم و کلی حرف زدیم سه دختر داشت ک همشون شوهر کرده بودن..زن خیلی نازی بود با اینکه حدود ۵۰ سال سن داشت ولی چال رو لپاش آدم رو وسوسه میکرد لپاش رو بکشه
به افکار خندیدم و از اتاق اومدم بیرون
آرشاویر داشت از تلوزيون برنامه کودک نگاه میکرد
_گیسیا خانم بفرمایید میوه
_بدین خودم میبرم
قبل از اینکه دستم به ظرف میوه برسه صدای باز شدن در اومد
ملیحه خانم گفت:
_خداروشکر آقا هم اومدن
اینو گفت و ظرفو برداشت و رفت...وا چرا برد؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو پذیرایی
پشت مرده بهم بود و داشت اروم با ملیحه خانم حرف میزد
چشام ریز شد...چقدر این هیبت و قد و قواره برام آشناس...وایسا ببینم نکنه؟!!
برگشت سمتم
_سلام
ماتم برد
بی اختیار رفتم عقب...اره خودش بود..همون خانزاده ای که با بی رحمی طلاقم داد و رفت پی عشقش
_مامان این آقا کیه
نگاه خانزاده رو آرشاویر میخ شد
قلبم اومد تو دهنم...اگه..اگه خانزاده بفهمه...
نه نه هرگز نباید بفهمه آرشاویر پسرشه...و گرنه مطمئنا اون روز روزه مرگ منه
خواستم چیزی بگم که خانزاده گفت:
_مادرت بهت سلام یاد نداده؟
آرشاویر جلوش وایساد :
_مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم
_من غریبه نیستم از این به بعد من از تو و مادرت مراقبت میکنم
بسه هرچی سکوت کردم
_ما نیازی به مراقبت نداریم پس بهتره این بازی مسخره رو تموم کنی
یه کمد و یه میز توالت هم تو اتاق بود
_آقا گفتن اینجا رو براتون آماده کنم
_باشه ممنون....راستی اسم شما چیه
_اسمم ملیحس گیسیا خانم
اسم منو گفت؟
_شما..شما اسم منو از کجا میدونید؟
_آقا گفتن
_آهان باشه
ناهار رو کنار ملیحه خانم گذروندم و کلی حرف زدیم سه دختر داشت ک همشون شوهر کرده بودن..زن خیلی نازی بود با اینکه حدود ۵۰ سال سن داشت ولی چال رو لپاش آدم رو وسوسه میکرد لپاش رو بکشه
به افکار خندیدم و از اتاق اومدم بیرون
آرشاویر داشت از تلوزيون برنامه کودک نگاه میکرد
_گیسیا خانم بفرمایید میوه
_بدین خودم میبرم
قبل از اینکه دستم به ظرف میوه برسه صدای باز شدن در اومد
ملیحه خانم گفت:
_خداروشکر آقا هم اومدن
اینو گفت و ظرفو برداشت و رفت...وا چرا برد؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو پذیرایی
پشت مرده بهم بود و داشت اروم با ملیحه خانم حرف میزد
چشام ریز شد...چقدر این هیبت و قد و قواره برام آشناس...وایسا ببینم نکنه؟!!
برگشت سمتم
_سلام
ماتم برد
بی اختیار رفتم عقب...اره خودش بود..همون خانزاده ای که با بی رحمی طلاقم داد و رفت پی عشقش
_مامان این آقا کیه
نگاه خانزاده رو آرشاویر میخ شد
قلبم اومد تو دهنم...اگه..اگه خانزاده بفهمه...
نه نه هرگز نباید بفهمه آرشاویر پسرشه...و گرنه مطمئنا اون روز روزه مرگ منه
خواستم چیزی بگم که خانزاده گفت:
_مادرت بهت سلام یاد نداده؟
آرشاویر جلوش وایساد :
_مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم
_من غریبه نیستم از این به بعد من از تو و مادرت مراقبت میکنم
بسه هرچی سکوت کردم
_ما نیازی به مراقبت نداریم پس بهتره این بازی مسخره رو تموم کنی
۱۳.۲k
۲۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.