سلام به پارت اول خوش اومدید در این داستان شما مرینت هستید
سلام به پارت اول خوش اومدید در این داستان شما مرینت هستید و همه چی از زبان مرینت است خوب پس بزن بریم?? با بی حوصلگی از خواب بیدار میشم آنقدر خواب آلود بودم که با خودم گفتم الان خیلی زود بیدار شدم که تیکی گفت مرینت پاشو دیرت میشه ها پاشو دیگهههههه تا ساعت نگاه می کنم دو متر میپرم بالا زود لباس هامو میپوشم در باز می کنم که الیا رو می بینم گفتم سلام گفت میای امروز باهم بریم گفتم آره باشه اما تا یادم میآید که قرار است امروز بروم دبیرستان یاد آدرین میافتد دوباره بغضم میگیره الیا میگه بیا دختر حالا چیزی که نشده گفتم تو از کجا خبر داری گفت نینو به من خبر داد خیلی ناراحت شدم بغض کل گلوم گرفته بود احساس کردم الان است که از گریه غرق بشم آلیا گفت حالا که چیزی نشده دختر فقط چند روزی که خبری نیست مگه چی شده قبل از اینکه که حرفش تمام شود می گویم دو هفته است که ازش خبری نیست وقتی به خودم میام فهمیدم که خیلی سر آلیا داد زدم عذرخواهی می کنم گفت چیزی نیست که حالا پیش میاد وقتی داشتیم حرف میزدیم فهمیدم که به دبیرستان رسیدیم داشتم از راهروی طولانی میگذشتم که آلیا گفت حالا مگه میخواد کجا غیبش زده باشه که اینقدر نگرانی میخواستم بگم که متوجه شدم اگه بگم هویتمون فاش میشه حالا باید چه جوری اینو نمیگفتم توی دلم نگه میداشتم این مسئله بر میگرده به ۴ هفته پیش
رمان میراکلس
رمان میراکلس
۲.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.