p ۹۴
( ات ویو)
دست هایی که هر لحظه به دورم تنگ تر می شدن.......نفس های کشداری که گوشم رو به بازی گرفته بودن......بدنی که به بدنم فشرده می شد و باعث تند زدن ضربان قلبم می شد و عطری که الان شده بود اکسیژن برام........حالم رو دگرگون می کرد.......اون زبون داغش وقتی که هر از چند گاهی داغیش رو مهمون بدن گُر گرفتم می کرد......این حس رو دوست داشتم؟......اما چرا؟........می خوام تمرکز کنم.....می خوام افکارم رو جمع کنم و به خودم بیام اما هر بار که این فکر رو میکنم این مرد با زبون سَرکِشِش کل افکارم و متلاشی میکنه........من.....درست مثل مومی توی دست های اون بودم......
چرا انقدر احساسات زنانه ام نسبت بهش واکنش نشون میده.......نه فقط الان.......نه فقط همین ساعت.......من هر وقت این مرد رو میبینم قلبم ضربان میگیره.......نفس هام کشدار میشه و........چشمام.....چشمام دست از نگاه کردن بهش بر نمی داره........خدایا میدونم......میدونم این علائم برای بدن خام و بی تجربه ی من عادیه اما چرا فقط این مرد.......اصلا چرا باید این مرد باشه.......من الان احساس کسی رو دارم که داره از همه طرف بهش خیانت میشه......از چشم های خیره ام به مرد......از لب های در انتظار نشسته ام........از قلب بی شرمم.......از دست های بی طاقتم.........از افکاری که توی ذهنم میاد.......خدایا.......همه ی این خیانت کار هارو نابود کن.......
دست سردش.....بین بدن هامون قرار گرفت و روی قفسه ی سینه ی من فرود اومد.......درست جایی که قلبم با آخرین توان داشت بهش ضربه می زد.......فهمیده اره؟.......این قلب بی صاحاب آخر کار دستم داد مگه نه؟......اره فهمیده......لعنتی.......چرا داری بهم از اون لبخند های کج تحویل میدی.......
_ پرنسس کوچولو.....به نظرت این قلب کوچولوت می خواد چی بهمون بگه هوم؟
از خجالت اینکه الان داره گونه های رنگ به رنگ شدم رو میبینه آب شدم.......
_ بزار خودم بشنوم که چی میگه....
به یکبار سرش رو خم کرد و روی سینه ام گذاشت........لعنتی می خوای چی رو بفهمی وقتی من اینجا دارم جون میدم........دارم دیوونه میشم......دست های سردش که روی کمرم قفل شدن.......داشت دیوونم می کرد.....
_ هومممممم پرنسس کوچولو قلبت حسابی از دستت شاکیه........
+ چ...چی
سرشو از روی سینه ام بر داشت و اینبار با چشم های مشکی براقش بهم چشم دوخت....... این چشم ها اون قدر زیبان که دلم می خواد ساعت ها بدون وقفه بهشون نگاه کنم...... دلم می خواد داخل مشکی چشم هاش گم بشم.........دلم می خواد بدونم چه حسی داره دیدن دنیا با چنین چشم هایی که یک دنیا در خود دارند........
_ میدونی چرا قلبت شاکیه؟......
نزدیکتر.....نزدیکتر......جوری که انگار اون چشم ها مرا جادو کرده باشند.......
_ قلبت بهم گفت ازت شاکیه چون تو نادیدش میگیری........
نفس هاش روی صورتم پخش می شوند و من......من دل میکنم از همه ی این ممنوعه ها.......
دست هایی که هر لحظه به دورم تنگ تر می شدن.......نفس های کشداری که گوشم رو به بازی گرفته بودن......بدنی که به بدنم فشرده می شد و باعث تند زدن ضربان قلبم می شد و عطری که الان شده بود اکسیژن برام........حالم رو دگرگون می کرد.......اون زبون داغش وقتی که هر از چند گاهی داغیش رو مهمون بدن گُر گرفتم می کرد......این حس رو دوست داشتم؟......اما چرا؟........می خوام تمرکز کنم.....می خوام افکارم رو جمع کنم و به خودم بیام اما هر بار که این فکر رو میکنم این مرد با زبون سَرکِشِش کل افکارم و متلاشی میکنه........من.....درست مثل مومی توی دست های اون بودم......
چرا انقدر احساسات زنانه ام نسبت بهش واکنش نشون میده.......نه فقط الان.......نه فقط همین ساعت.......من هر وقت این مرد رو میبینم قلبم ضربان میگیره.......نفس هام کشدار میشه و........چشمام.....چشمام دست از نگاه کردن بهش بر نمی داره........خدایا میدونم......میدونم این علائم برای بدن خام و بی تجربه ی من عادیه اما چرا فقط این مرد.......اصلا چرا باید این مرد باشه.......من الان احساس کسی رو دارم که داره از همه طرف بهش خیانت میشه......از چشم های خیره ام به مرد......از لب های در انتظار نشسته ام........از قلب بی شرمم.......از دست های بی طاقتم.........از افکاری که توی ذهنم میاد.......خدایا.......همه ی این خیانت کار هارو نابود کن.......
دست سردش.....بین بدن هامون قرار گرفت و روی قفسه ی سینه ی من فرود اومد.......درست جایی که قلبم با آخرین توان داشت بهش ضربه می زد.......فهمیده اره؟.......این قلب بی صاحاب آخر کار دستم داد مگه نه؟......اره فهمیده......لعنتی.......چرا داری بهم از اون لبخند های کج تحویل میدی.......
_ پرنسس کوچولو.....به نظرت این قلب کوچولوت می خواد چی بهمون بگه هوم؟
از خجالت اینکه الان داره گونه های رنگ به رنگ شدم رو میبینه آب شدم.......
_ بزار خودم بشنوم که چی میگه....
به یکبار سرش رو خم کرد و روی سینه ام گذاشت........لعنتی می خوای چی رو بفهمی وقتی من اینجا دارم جون میدم........دارم دیوونه میشم......دست های سردش که روی کمرم قفل شدن.......داشت دیوونم می کرد.....
_ هومممممم پرنسس کوچولو قلبت حسابی از دستت شاکیه........
+ چ...چی
سرشو از روی سینه ام بر داشت و اینبار با چشم های مشکی براقش بهم چشم دوخت....... این چشم ها اون قدر زیبان که دلم می خواد ساعت ها بدون وقفه بهشون نگاه کنم...... دلم می خواد داخل مشکی چشم هاش گم بشم.........دلم می خواد بدونم چه حسی داره دیدن دنیا با چنین چشم هایی که یک دنیا در خود دارند........
_ میدونی چرا قلبت شاکیه؟......
نزدیکتر.....نزدیکتر......جوری که انگار اون چشم ها مرا جادو کرده باشند.......
_ قلبت بهم گفت ازت شاکیه چون تو نادیدش میگیری........
نفس هاش روی صورتم پخش می شوند و من......من دل میکنم از همه ی این ممنوعه ها.......
۴۰.۱k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.