ماه خونی(پارت91)
دامیان:باشه
دایانا:ممنون خدافظ
دامیان:خدافظ
پایان مکالمه*
تام:چیشد؟
دایانا:قبول کرد
تام:عالیه
دایانا:کجا بخوابم
تام:اینجا به جز اتاق خودم شیش تا اتاق خالی هست
دایانا:خب کدومو بردارم
ذهن تام:نظر من هیچکدومه پیش خودم(لطفا منحرف نشید)
دایانا:فکرشم نکن مرتیکه
تام:باشه ببخشید اروم باش
دایانا رفت اتاقا رو نگا کردو اخر اتاق کنار اتاق تامو برداشت
دایانا:اینجا بخوابم؟
تام:باشه
بالاخره هردوشون رفتن خوابیدن
(فردا)
دایانا زودتر بیدار شدو دید خورشید داره طلوع میکنه و رفت تا نگاش کنه همونجوری داشت به خورشید نگا میکرد که تام از پشت یه پخ کردو دایانا یه جیغ بنفش زد
دایانا:مرتیکه الدنگ وحشت کردم نباید یه اهمی یه اوهومی بکنی
تام:ببخشید فک نمیکردم سگ ترس بشی
دایانا یه نفس عمیق کشید
تام رفت صبحانه رو اورد و رو میز چید
تام:خب صبحانه امادست
دایانا روی صندلی نشستو شروع کرد به خوردن
صبحانه ی هردوشون تموم شد دایانا بلند شد و شروع کرد جمع کردن میز
ذهن تام:چرا اینطوری شدم خیلی تشنمه
ذهن دایانا:منظورش چیه
همونطور که دایانا مشغول جمع کردن میز بود یهو تام از پشت گردنشو گاز گرفت شروع کرد خون خوردن
دایانا:ای عوضییییییییییییی
تام بعد یه دیقه به خودش اومد دید دایانا داره بیهوش میشه ولی دست و پا نمیزنه برای همین ولش کرد و بلافاصله دایانا شروع کرد داد زدن
دایانا:اشغال عوضی اخخخ گردنم خیلی خری گاووووووووووو عنتر بدرد نخور منو برا خون خوردن مبخواب خوناشام عوضی
تام:وقتی دایانا داشت داد میزد گردنشو لیس زد تا خون ریزیش بند بیاد و زخمش ترمیم بشه
دایانا:چ..ه غ..لطی ک..کردی(۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰٪سرخ)
تام:میخواستم زخمت بسته بشه
بعدش تام رفت خودشو تو اینه نگا کرد
تام:واو خیلی خفنه داره از دندون نیشم خون میچکه(خنده شیطانی)
ذهن دایانا:برا اولین بار یکم از یه ادم دیگه دارم میترسم دلیلشو نمیدونم
تام رفت دهنشو شستو اومد بیرون
تام:ببخشید کنترلم از دستم در رفت
دایانا:عیب نداره
یهو گوشیه تام زنگ خورد و تام جواب داد
شروع مکالمه*
تام:الو
دیوید:الو سلام
تام:چیشده
دیوید:امشب ساعت هشت یه پارتی گرفتم باید بیای اگه تونستی یه همراهم با خودت بیار
تام:باشه
ذهن تام:همراه از کجام بیارم
دیوید:همین خدافظ
تام:خدافظ
پایان مکالمه*
دایانا:کی بود
تام:دوستم دیوید بود
دایانا:اها
تام:میگم میشه تو پارتی امشب همراهم بشی
دایانا:باشه ولی لباس از کجام بیارم
تام:خب میخریم
دایانا:باشه
تام و دایانا رفتن لباس خریدنو برگشتن خونه
تام خیلی خسته بود برا همین رفت رومبلو همونجا خوابش برد دایانا هم یکم منحرف شد…
دایانا:ممنون خدافظ
دامیان:خدافظ
پایان مکالمه*
تام:چیشد؟
دایانا:قبول کرد
تام:عالیه
دایانا:کجا بخوابم
تام:اینجا به جز اتاق خودم شیش تا اتاق خالی هست
دایانا:خب کدومو بردارم
ذهن تام:نظر من هیچکدومه پیش خودم(لطفا منحرف نشید)
دایانا:فکرشم نکن مرتیکه
تام:باشه ببخشید اروم باش
دایانا رفت اتاقا رو نگا کردو اخر اتاق کنار اتاق تامو برداشت
دایانا:اینجا بخوابم؟
تام:باشه
بالاخره هردوشون رفتن خوابیدن
(فردا)
دایانا زودتر بیدار شدو دید خورشید داره طلوع میکنه و رفت تا نگاش کنه همونجوری داشت به خورشید نگا میکرد که تام از پشت یه پخ کردو دایانا یه جیغ بنفش زد
دایانا:مرتیکه الدنگ وحشت کردم نباید یه اهمی یه اوهومی بکنی
تام:ببخشید فک نمیکردم سگ ترس بشی
دایانا یه نفس عمیق کشید
تام رفت صبحانه رو اورد و رو میز چید
تام:خب صبحانه امادست
دایانا روی صندلی نشستو شروع کرد به خوردن
صبحانه ی هردوشون تموم شد دایانا بلند شد و شروع کرد جمع کردن میز
ذهن تام:چرا اینطوری شدم خیلی تشنمه
ذهن دایانا:منظورش چیه
همونطور که دایانا مشغول جمع کردن میز بود یهو تام از پشت گردنشو گاز گرفت شروع کرد خون خوردن
دایانا:ای عوضییییییییییییی
تام بعد یه دیقه به خودش اومد دید دایانا داره بیهوش میشه ولی دست و پا نمیزنه برای همین ولش کرد و بلافاصله دایانا شروع کرد داد زدن
دایانا:اشغال عوضی اخخخ گردنم خیلی خری گاووووووووووو عنتر بدرد نخور منو برا خون خوردن مبخواب خوناشام عوضی
تام:وقتی دایانا داشت داد میزد گردنشو لیس زد تا خون ریزیش بند بیاد و زخمش ترمیم بشه
دایانا:چ..ه غ..لطی ک..کردی(۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰٪سرخ)
تام:میخواستم زخمت بسته بشه
بعدش تام رفت خودشو تو اینه نگا کرد
تام:واو خیلی خفنه داره از دندون نیشم خون میچکه(خنده شیطانی)
ذهن دایانا:برا اولین بار یکم از یه ادم دیگه دارم میترسم دلیلشو نمیدونم
تام رفت دهنشو شستو اومد بیرون
تام:ببخشید کنترلم از دستم در رفت
دایانا:عیب نداره
یهو گوشیه تام زنگ خورد و تام جواب داد
شروع مکالمه*
تام:الو
دیوید:الو سلام
تام:چیشده
دیوید:امشب ساعت هشت یه پارتی گرفتم باید بیای اگه تونستی یه همراهم با خودت بیار
تام:باشه
ذهن تام:همراه از کجام بیارم
دیوید:همین خدافظ
تام:خدافظ
پایان مکالمه*
دایانا:کی بود
تام:دوستم دیوید بود
دایانا:اها
تام:میگم میشه تو پارتی امشب همراهم بشی
دایانا:باشه ولی لباس از کجام بیارم
تام:خب میخریم
دایانا:باشه
تام و دایانا رفتن لباس خریدنو برگشتن خونه
تام خیلی خسته بود برا همین رفت رومبلو همونجا خوابش برد دایانا هم یکم منحرف شد…
۲.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.