دختری از جنس جاسوس(پارت3)
خلاصه دامیان فهمید انیا به تله پات
دامیان:انیا اگر توی یه تله پاتی پس میتونیم یه کاری کنیم من تو ذهنم هر وقت گفت(حالا)تقلب ها رو مینویسی
منم قبول کردم
بعد از مدرسه رفتم و فرداش دوباره با سرویس اومدم مدرسه موقعه حضور غیاب چشم الکس همون پسر جدید همش به من بود زنگ بعد من امتحان با تغلب تموم کردم و اخرین استلا رو گرفتم ولی فقط من ممتاز نشدم بکی و دامیان هم شدن تو سالن ناهارخوری جولیا دامیان گرفت برد بعدش هم الکس اومد پیشم
بهم گفت
الکس:همون طور که میدونی سه روز دیگه جشن پایان فصل مدرسه هست میخواستم ببینم اگه بشه من و تو مهمونی رو باهم باشیم
من ترسیدم گفتم اگه دامیان دعوتم نکنه تنها میمونم پس قبول کردم دامیان که اومد من مچاله نشسته بودم و از شدت نگرانی زبونم بند اومده بود دامیان گفت
دامیان:چیشده؟
چیزی نگفتم
زنگ بعدی
معلم وارد کلاس شد و درباره ی جشن صحبت کرد
ذهن دامیان:وقت خوبی تا با انیا باشم
من ذهنش خودم ولی باید بگم
ذهن انیا:متأسفم
زنگ تفریح
دامیان:انیا میشه جشن باهم باشیم؟
الکس پرید وسط و گفت
الکس:نه اون با من میاد
دامیان:انیا دعوتش رو قبول کردی
من که نفسم بالا نمیومد گفتم
انیا:اره ترسیدم تو دعوتم نکنی و تنها بمونم
دامیان دستم گرفت بردم تو حیاط پشتی جولیا هم یواشکی تا حرفامون رو گوش کنه دامیان گفت
من یه نقشه دارم تو وسط مهمونی دعوت رو رد میکنی…
ادامش پارت بعد😉😉
دامیان:انیا اگر توی یه تله پاتی پس میتونیم یه کاری کنیم من تو ذهنم هر وقت گفت(حالا)تقلب ها رو مینویسی
منم قبول کردم
بعد از مدرسه رفتم و فرداش دوباره با سرویس اومدم مدرسه موقعه حضور غیاب چشم الکس همون پسر جدید همش به من بود زنگ بعد من امتحان با تغلب تموم کردم و اخرین استلا رو گرفتم ولی فقط من ممتاز نشدم بکی و دامیان هم شدن تو سالن ناهارخوری جولیا دامیان گرفت برد بعدش هم الکس اومد پیشم
بهم گفت
الکس:همون طور که میدونی سه روز دیگه جشن پایان فصل مدرسه هست میخواستم ببینم اگه بشه من و تو مهمونی رو باهم باشیم
من ترسیدم گفتم اگه دامیان دعوتم نکنه تنها میمونم پس قبول کردم دامیان که اومد من مچاله نشسته بودم و از شدت نگرانی زبونم بند اومده بود دامیان گفت
دامیان:چیشده؟
چیزی نگفتم
زنگ بعدی
معلم وارد کلاس شد و درباره ی جشن صحبت کرد
ذهن دامیان:وقت خوبی تا با انیا باشم
من ذهنش خودم ولی باید بگم
ذهن انیا:متأسفم
زنگ تفریح
دامیان:انیا میشه جشن باهم باشیم؟
الکس پرید وسط و گفت
الکس:نه اون با من میاد
دامیان:انیا دعوتش رو قبول کردی
من که نفسم بالا نمیومد گفتم
انیا:اره ترسیدم تو دعوتم نکنی و تنها بمونم
دامیان دستم گرفت بردم تو حیاط پشتی جولیا هم یواشکی تا حرفامون رو گوش کنه دامیان گفت
من یه نقشه دارم تو وسط مهمونی دعوت رو رد میکنی…
ادامش پارت بعد😉😉
۲.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳