عشقی در افسانه ها پارت ۳
های کیوتام✨️🌱
از این که همایت میکنید ممنونم✨️🌱
میریم که شروع کنیم
____________________
ا/ت سریع وسایل اش رو جمع کرد و با مایکی از خونه خارج شد.
با مایکی سوار موتور شد
تو راه مایکی خیلی سرعت میرفت ا/ت هم نمی تونست خودشو نگه داره.
ا/ت با داد: مایکی یکم آروم تر برو من الان میوفتم.
مایکی یه لبخند شیطانی زد و گفت: خوب از پشت من رو بغل کن .
ا/ت با این که دلش میخواست مایکی زو بغل کنه گفت :نه نمیکنم
مایکی ۲۰ تا سرعت اضافه کرد.
ا/ت که داشت میافتاد سریع مایکی رو محکم از پشت بغل کرد.
مایکی تو دلش پارتی بود تو ذهنش میگفت: چه بدن نرمی داره
(نویسنده: خاک تو سر کسی که منحرف شد برید چادر راتون سر کنید و نماز بخوانید)
ا/ت که از خجالت سرخ شده بود در ذهن گفت: وقتی بغل اش میکنم احساس آرامش میکنم.
مایکی: هی ا/ت دیدی بغلم کردی
ا/ت با لبخند : آخر کار خودتو کردی
مایکی در ذهن: با این که کلی کتک خورده و بدنش درد میکنه میخنده خیلی عجیبه!
کاشکی میشد این دختر برای من باشه.
(خدا میدونه شما رو چه جوری میخواد برا خودش کنه)
چرا با این که تو معبد اژدهای سیاه کار میکنه یه بارم پدر یا مادرش رو نزده.
ا/ت بعد از یه روز سخت از پشت مایکی رو بغل کرد و سرش رو روی وصت شونه های مایکی گذاشت!
مایکی تو دلش پارتی بود ولی این رو با سرخ شدنش نشون میداد.
بعد از نیم ساعت ا/ت و مایکی به خونه رسیدن.
(موقیت شب)
ا/ت با اِما آشنا شد و با هاش دوست شد.
مایکی هم گفت که ا/ت برای چند روز خونه ما میمونه.
اون شب باهم فیلم ترسناک نگاه کردین
آخر شب که قرار بود همه بخوابن تو میترسیدی
برای همین آرم با هزار یک خجالت و سرخ شدن سمت اتاق مایکی رفتی.
وارد شدی و آروم مایکی رو صدا زدی
مایکی کمکم چشماش وا شد و تو رو دید اولش شکه شد ولی بعد اش که فهمید تو هستی لبخند بزرگی زد.
مایکی:ا/ت چان اینجا چیکار میکنی
ا/ت: م.....من.....ترسیدم میشه اینجا پیش تو بخوابم
مایکی که تو دلش یه پارتی بزرگ بود دوتا دستاش رو وا کرد به معنای این گه میتونن بیای بغلم .
شمام که از خدا خواسته رفتی بغل مایکی
بعد از چند دقیقه که شما چشماتونو بسته بودین مایکی فک کرد که خوابی
یکم سرخ شد
مایکی در ذهن اون واقعا یه فرشته هست!
چه بدن نرم و ظریفی داره!
دلم میخواد ببوسمش!
یک دفعه لباش رو رو لبات گذاشت
مایکی در ذهن لباش مزه عسل میده!
از اون جایی که شما بیدار بودی و کرمتون گرفته بود چشمات رو باز کردی و آروم دستات رو دور سر مایکی قلاب کردی و همراهیش کردی.
مایکی که دید تو بیداری شده بودی گوجه شد
بعد از این که از هم جدا شدین مایکی گفت:......
_______________________________
همایت کنید🌱✨️
میدونم هم بد شد هم کوتاه ببخشید
ولی ادامه اش رو میزارم😉🌱✨️
از این که همایت میکنید ممنونم✨️🌱
میریم که شروع کنیم
____________________
ا/ت سریع وسایل اش رو جمع کرد و با مایکی از خونه خارج شد.
با مایکی سوار موتور شد
تو راه مایکی خیلی سرعت میرفت ا/ت هم نمی تونست خودشو نگه داره.
ا/ت با داد: مایکی یکم آروم تر برو من الان میوفتم.
مایکی یه لبخند شیطانی زد و گفت: خوب از پشت من رو بغل کن .
ا/ت با این که دلش میخواست مایکی زو بغل کنه گفت :نه نمیکنم
مایکی ۲۰ تا سرعت اضافه کرد.
ا/ت که داشت میافتاد سریع مایکی رو محکم از پشت بغل کرد.
مایکی تو دلش پارتی بود تو ذهنش میگفت: چه بدن نرمی داره
(نویسنده: خاک تو سر کسی که منحرف شد برید چادر راتون سر کنید و نماز بخوانید)
ا/ت که از خجالت سرخ شده بود در ذهن گفت: وقتی بغل اش میکنم احساس آرامش میکنم.
مایکی: هی ا/ت دیدی بغلم کردی
ا/ت با لبخند : آخر کار خودتو کردی
مایکی در ذهن: با این که کلی کتک خورده و بدنش درد میکنه میخنده خیلی عجیبه!
کاشکی میشد این دختر برای من باشه.
(خدا میدونه شما رو چه جوری میخواد برا خودش کنه)
چرا با این که تو معبد اژدهای سیاه کار میکنه یه بارم پدر یا مادرش رو نزده.
ا/ت بعد از یه روز سخت از پشت مایکی رو بغل کرد و سرش رو روی وصت شونه های مایکی گذاشت!
مایکی تو دلش پارتی بود ولی این رو با سرخ شدنش نشون میداد.
بعد از نیم ساعت ا/ت و مایکی به خونه رسیدن.
(موقیت شب)
ا/ت با اِما آشنا شد و با هاش دوست شد.
مایکی هم گفت که ا/ت برای چند روز خونه ما میمونه.
اون شب باهم فیلم ترسناک نگاه کردین
آخر شب که قرار بود همه بخوابن تو میترسیدی
برای همین آرم با هزار یک خجالت و سرخ شدن سمت اتاق مایکی رفتی.
وارد شدی و آروم مایکی رو صدا زدی
مایکی کمکم چشماش وا شد و تو رو دید اولش شکه شد ولی بعد اش که فهمید تو هستی لبخند بزرگی زد.
مایکی:ا/ت چان اینجا چیکار میکنی
ا/ت: م.....من.....ترسیدم میشه اینجا پیش تو بخوابم
مایکی که تو دلش یه پارتی بزرگ بود دوتا دستاش رو وا کرد به معنای این گه میتونن بیای بغلم .
شمام که از خدا خواسته رفتی بغل مایکی
بعد از چند دقیقه که شما چشماتونو بسته بودین مایکی فک کرد که خوابی
یکم سرخ شد
مایکی در ذهن اون واقعا یه فرشته هست!
چه بدن نرم و ظریفی داره!
دلم میخواد ببوسمش!
یک دفعه لباش رو رو لبات گذاشت
مایکی در ذهن لباش مزه عسل میده!
از اون جایی که شما بیدار بودی و کرمتون گرفته بود چشمات رو باز کردی و آروم دستات رو دور سر مایکی قلاب کردی و همراهیش کردی.
مایکی که دید تو بیداری شده بودی گوجه شد
بعد از این که از هم جدا شدین مایکی گفت:......
_______________________________
همایت کنید🌱✨️
میدونم هم بد شد هم کوتاه ببخشید
ولی ادامه اش رو میزارم😉🌱✨️
۱۴.۰k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.