part30🪶🌕
هانول « اتاق اونقدر شلوغ شد که پرستار اومد و به کمک حراست هممون رو پرت کرد بیرون! درحالی که توی دستم سُرم بود روی صندلی نشسته بودم و به چهره حرصی تهیونگ نگاه میکردم.... چشمش که به من اوفتاد چشم غره ای برام رفت و بعد گفت
تهیونگ « خب حالا برنامه چیه ؟
یونگی « بیاین عمارت ما! ما چهار نفر هم برای شرکت ها یه سفر به پاریس داریم! با هم میریم و بر میگردیم
نامجون « اینجوری برای همتون بهتره!
تهیونگ « خیلی خب مشکلی نیست! میتونی حرکت کنی کیتین؟
هانول « با منی؟
تهیونگ « پ ن پ با عمم! با توام دیگه
هانول « کوک بیا منو ببر این خیلی وحشی شده
تهیونگ « کوک بهش دست نمیزنی! مسئولیتش با منه
یونگی « قرار نیست به هم اعتراف کنید نه؟
هانول و تهیونگ « اعتراف چی؟
کوک « ضایع است عاشق همین!
...... شب عمارت مین /اتاق بورام و یونگی //
بورام « با خوشحالی به پتوم چنگ زدم و برگشتم سمت یونگی... چشماش بسته بود و خیلی معصومانه خوابیده بود! تهیونگ و هانول ناخواسته بهم اعتراف کردن و درحالی که عین سگ و گربه بهم میپریدن رفتن توی اتاقشون.... احساس میکردم بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن و حس سبکی داشتم.... امشب خوشبخت ترین دختر دنیا بودم! کمی جلو رفتم و بوسه ای روی پیشونی یونگی کاشتم و خواستم به عقب برگردم که مچ دستم گرفته شد و منو توی بغلش حبس کرد.... تو بیدار بودی یون یون؟؟؟؟
یونگی « اره مگه میزاری بخوابم وروجک؟
بورام « من بچه خوبیم کاری نکردم
یونگی « پس اون بوسه چی بود؟
بورام « بوسه روی پیشونی! نشونه عشق عمیق و احترام به کسی که دوستش داری... میخواستم اینو اعلام کنم
یونگی « منم دوست دارم پرنسس
بورام « میدونی حس من از دوست داشتن گذشته! قلب... قلب منه! اما تو توی قلبم میتپی.... زمانی که دوری احساس میکنم چیزی رو گم کردم و وقتی هستی انگار دنیا رو بهم دادن! وجودت اونقدر قشنگه که برای توصیفش نمیدونم کدوم زیبایی طبیعت رو انتخاب کنم !
یونگی « میدونی داری چوب خط هاتو پر میکنی؟
بورام « بله بله در جریانم
یونگی « الان وقتش نیست اما پاریس میتونم خدمتت برسم و یه پاسخ در خور بهت بدم لیدی! *بوسیدنش.... حالا بگیر بخواب که صبح پرواز داریم
بورام « چشم!
چشماتو ک میبینم، ستاره ها رو فراموش میکنم.
دستاتو ک میگیرم، سرمای تنم ذوب میشه.
لباتو ک میبوسم با چشمای بسته رویامو میبینم.
وقتی باهاتم دنیای سیاسفیدم هزار رنگ میشه.
وقتی خجالت میکشی و سرتو پایین میندازی دلم واسه اون لبخند قشنگت ضعف میره.
وقتی اسممو از زبونت میشنوم، بیشتر دوستش دارم.
اصلا بودن تو همه چیزو قشنگ تر میکنه.
انگار تو خدایی و من میپرستمت.
یادداشت صفحه آخر دفترچه خاطرات بورام!////
بورام « کتاب رو بستم و به عمارت نگاه کردم!
تهیونگ « خب حالا برنامه چیه ؟
یونگی « بیاین عمارت ما! ما چهار نفر هم برای شرکت ها یه سفر به پاریس داریم! با هم میریم و بر میگردیم
نامجون « اینجوری برای همتون بهتره!
تهیونگ « خیلی خب مشکلی نیست! میتونی حرکت کنی کیتین؟
هانول « با منی؟
تهیونگ « پ ن پ با عمم! با توام دیگه
هانول « کوک بیا منو ببر این خیلی وحشی شده
تهیونگ « کوک بهش دست نمیزنی! مسئولیتش با منه
یونگی « قرار نیست به هم اعتراف کنید نه؟
هانول و تهیونگ « اعتراف چی؟
کوک « ضایع است عاشق همین!
...... شب عمارت مین /اتاق بورام و یونگی //
بورام « با خوشحالی به پتوم چنگ زدم و برگشتم سمت یونگی... چشماش بسته بود و خیلی معصومانه خوابیده بود! تهیونگ و هانول ناخواسته بهم اعتراف کردن و درحالی که عین سگ و گربه بهم میپریدن رفتن توی اتاقشون.... احساس میکردم بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن و حس سبکی داشتم.... امشب خوشبخت ترین دختر دنیا بودم! کمی جلو رفتم و بوسه ای روی پیشونی یونگی کاشتم و خواستم به عقب برگردم که مچ دستم گرفته شد و منو توی بغلش حبس کرد.... تو بیدار بودی یون یون؟؟؟؟
یونگی « اره مگه میزاری بخوابم وروجک؟
بورام « من بچه خوبیم کاری نکردم
یونگی « پس اون بوسه چی بود؟
بورام « بوسه روی پیشونی! نشونه عشق عمیق و احترام به کسی که دوستش داری... میخواستم اینو اعلام کنم
یونگی « منم دوست دارم پرنسس
بورام « میدونی حس من از دوست داشتن گذشته! قلب... قلب منه! اما تو توی قلبم میتپی.... زمانی که دوری احساس میکنم چیزی رو گم کردم و وقتی هستی انگار دنیا رو بهم دادن! وجودت اونقدر قشنگه که برای توصیفش نمیدونم کدوم زیبایی طبیعت رو انتخاب کنم !
یونگی « میدونی داری چوب خط هاتو پر میکنی؟
بورام « بله بله در جریانم
یونگی « الان وقتش نیست اما پاریس میتونم خدمتت برسم و یه پاسخ در خور بهت بدم لیدی! *بوسیدنش.... حالا بگیر بخواب که صبح پرواز داریم
بورام « چشم!
چشماتو ک میبینم، ستاره ها رو فراموش میکنم.
دستاتو ک میگیرم، سرمای تنم ذوب میشه.
لباتو ک میبوسم با چشمای بسته رویامو میبینم.
وقتی باهاتم دنیای سیاسفیدم هزار رنگ میشه.
وقتی خجالت میکشی و سرتو پایین میندازی دلم واسه اون لبخند قشنگت ضعف میره.
وقتی اسممو از زبونت میشنوم، بیشتر دوستش دارم.
اصلا بودن تو همه چیزو قشنگ تر میکنه.
انگار تو خدایی و من میپرستمت.
یادداشت صفحه آخر دفترچه خاطرات بورام!////
بورام « کتاب رو بستم و به عمارت نگاه کردم!
۲۲۲.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.