𝓼𝓴𝓾𝓵𝓵🖤
𝓼𝓴𝓾𝓵𝓵🖤
"جمجمه"
Part_1
•/ از زبان ایزابلا \•
با تمام سرعتم میدوییدم.
نفس نفس میزدم... از شدت ترس
نفسم بند اومده بود.
سریع پیچیدم توی کوچه ی سمت چپم و از دیوار کشیدم بالا و خودم رو توی
خونه ای انداختم.
گوشم رو به در چسبوندم.
صداییی از پشت در به گوشم خورد_فرار کرده لعنتی ها بیایید بریم.
کم شدن صدای پاها نشونه ی
دور شدن اونها از خونه بود.
لبخندی روی لبهام اومد.
نگاهی به خونه کردم.
ظاهرا کسی خونه نبود.
چشمم به پله هایی خورد
که به پشت بوم خطم میشد.
سریع از پله ها بالا رفتم و از پشت بوم خودم رو توی کوچه ی پشتی انداختم.
بلند شدم و لباس هام رو تکوندم.
خیلی عادی وریلکس شروع به راه رفتن کردم.
انگار نه انگار کسی که تا چند دقیقه پیش داشت فرار میکرد من بودم
به مردم خیره شدم....
به زن و شوهر هایی که عاشقانه دست هم رو گرفته بودند.....
به زوج هایی که با ذوق و شوق به لباسهای عروسی نگاه میکردند....
به بچه هایی که با خنده های زیبایی از پله های سرسره بالا میرفتند....
یا به نوزاد هایی که توی بغل مادرشان بودند....
همه چه دنیای شادی داشتند... لبخندی به شادی و سرخوشیشون زدم.
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم.
ای کاش این خیابون تا ابد ادامه داشت و هیچوقت به این شرکت نمیرسیدم.
آهی کشیدم و وارد ساختمون شدم. یه راست سوار آسانسور شدم و طبقه آخر رو زدم.
بعد از چند ثانیه آسانسور ایستاد و من خارج شدم و به سمت اتاق رئیس رفتم.
نگاهی به منشی بد ترکیبش انداختم.
لب های پروتزی، بینی عمل شده. یک آرایش غلیظ هم کرده بود. یه نیم تنه و دامن خیلی کوتاه هم پوشیده بود.
د آخه یکی نیست بگه دوست دختر رئیسی باشه باش ولی تو شرکت دیگه
با این ریخت و قیافه براش عشوه نیا.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم_با رئیس کار دارم.
از گوشه چشم دیدم که پشت چشمی نازک کرد و با تلفن به رئیس اطلاع داد و رو به من گفت_برو تو.
اخم کردم و به سمت اتاق رئیس رفتم.....
"جمجمه"
Part_1
•/ از زبان ایزابلا \•
با تمام سرعتم میدوییدم.
نفس نفس میزدم... از شدت ترس
نفسم بند اومده بود.
سریع پیچیدم توی کوچه ی سمت چپم و از دیوار کشیدم بالا و خودم رو توی
خونه ای انداختم.
گوشم رو به در چسبوندم.
صداییی از پشت در به گوشم خورد_فرار کرده لعنتی ها بیایید بریم.
کم شدن صدای پاها نشونه ی
دور شدن اونها از خونه بود.
لبخندی روی لبهام اومد.
نگاهی به خونه کردم.
ظاهرا کسی خونه نبود.
چشمم به پله هایی خورد
که به پشت بوم خطم میشد.
سریع از پله ها بالا رفتم و از پشت بوم خودم رو توی کوچه ی پشتی انداختم.
بلند شدم و لباس هام رو تکوندم.
خیلی عادی وریلکس شروع به راه رفتن کردم.
انگار نه انگار کسی که تا چند دقیقه پیش داشت فرار میکرد من بودم
به مردم خیره شدم....
به زن و شوهر هایی که عاشقانه دست هم رو گرفته بودند.....
به زوج هایی که با ذوق و شوق به لباسهای عروسی نگاه میکردند....
به بچه هایی که با خنده های زیبایی از پله های سرسره بالا میرفتند....
یا به نوزاد هایی که توی بغل مادرشان بودند....
همه چه دنیای شادی داشتند... لبخندی به شادی و سرخوشیشون زدم.
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم.
ای کاش این خیابون تا ابد ادامه داشت و هیچوقت به این شرکت نمیرسیدم.
آهی کشیدم و وارد ساختمون شدم. یه راست سوار آسانسور شدم و طبقه آخر رو زدم.
بعد از چند ثانیه آسانسور ایستاد و من خارج شدم و به سمت اتاق رئیس رفتم.
نگاهی به منشی بد ترکیبش انداختم.
لب های پروتزی، بینی عمل شده. یک آرایش غلیظ هم کرده بود. یه نیم تنه و دامن خیلی کوتاه هم پوشیده بود.
د آخه یکی نیست بگه دوست دختر رئیسی باشه باش ولی تو شرکت دیگه
با این ریخت و قیافه براش عشوه نیا.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم_با رئیس کار دارم.
از گوشه چشم دیدم که پشت چشمی نازک کرد و با تلفن به رئیس اطلاع داد و رو به من گفت_برو تو.
اخم کردم و به سمت اتاق رئیس رفتم.....
۶.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲