پارت 8
پارت 8
یونجون شروع به اماده کردن صبحانه کرد... به ساعت نگاه کرد و دید ساعت 10 صبحه و سوبین که هر روز ساعت 8 از خواب بیدار میشد، بیدار نشده، به اتاق رفت و دید تخت مرتب شده، و سوبین در اتاق نیست... صدای دوش اب رو شنید و فهمید که سوبین داره حموم میکنه...
ساعت 10 و نیم بود که سوبین از حموم دراومد:سلام، صبح بخیر.. یونجون:به به، بوی تمیزی میاد.. سلام.. خوبی؟ سوبین با لبخند کوچک:تو خوبی؟ یونجون:بستگی به حال تو داره.. سوبین:پس خوبی... هر دو روی صندلی نشستند و صبحانه ای که یونجون اماده کرده بود رو خوردن... سوبین:نظرت چیه بعد از اینکه از سرکار برگشتم بریم شهر بازی؟ یونجون:واقعا؟ میشه؟ سوبین:اگه تو بخوای اره، میشه.. یونجون با ذوق:پس بریم.. سوبین سرش را تکان داد و به اتاق رفت و لباس هایش را پوشید و بعد از خداحافظی از یونجون به سرکار رفت... در راه دوباره فکرش مشغول اینده ی نزدیک شد.. اینده ای که به زودی میرسید، زمان رفتنش به دنیای پری ها/فرشته ها، و این فکر ازارش میداد.. نمیخواست یونجونش را ترک کند، به هیچ عنوان
قشنگام🤍🥺این همون پارتی هست که از یونبین حذف شده😭دوباره گذاشتمشششششش🍭🤭🧸
یونجون شروع به اماده کردن صبحانه کرد... به ساعت نگاه کرد و دید ساعت 10 صبحه و سوبین که هر روز ساعت 8 از خواب بیدار میشد، بیدار نشده، به اتاق رفت و دید تخت مرتب شده، و سوبین در اتاق نیست... صدای دوش اب رو شنید و فهمید که سوبین داره حموم میکنه...
ساعت 10 و نیم بود که سوبین از حموم دراومد:سلام، صبح بخیر.. یونجون:به به، بوی تمیزی میاد.. سلام.. خوبی؟ سوبین با لبخند کوچک:تو خوبی؟ یونجون:بستگی به حال تو داره.. سوبین:پس خوبی... هر دو روی صندلی نشستند و صبحانه ای که یونجون اماده کرده بود رو خوردن... سوبین:نظرت چیه بعد از اینکه از سرکار برگشتم بریم شهر بازی؟ یونجون:واقعا؟ میشه؟ سوبین:اگه تو بخوای اره، میشه.. یونجون با ذوق:پس بریم.. سوبین سرش را تکان داد و به اتاق رفت و لباس هایش را پوشید و بعد از خداحافظی از یونجون به سرکار رفت... در راه دوباره فکرش مشغول اینده ی نزدیک شد.. اینده ای که به زودی میرسید، زمان رفتنش به دنیای پری ها/فرشته ها، و این فکر ازارش میداد.. نمیخواست یونجونش را ترک کند، به هیچ عنوان
قشنگام🤍🥺این همون پارتی هست که از یونبین حذف شده😭دوباره گذاشتمشششششش🍭🤭🧸
۲۲۵
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.