پارت7 تناسخ هالویینی
ویو مایکی
مایکی: بالاخره صبح شد
مشاور عظم: جناب لرد لطفا بعد از اماده شدن به میز صبحانه بروید
مایکی: بلشع ولی یه سوال
مشاور عظم: بفرمایید سرورم
مایکی: تو عظیم ترین مشاوری یا مشاور عظم خانم؟ جــــر........ 🤣وای اخ دلم
مشاور عظم قیافه ی جدی به خود گرفت: قربان لطفا به میز صبحانه بروید
مایکی: باشع بابا باشع
ویو تاکه میچی
تاکه میچی عین ادم هرچی مشاور میگفت انجام میداد و برای خودش سرگرم بود و بعد از صبحانه به اتاقش رفت تا از پنجره به بیرون نگاه کنه
دراکن و میتسویا هم همین طور
کازوتورا هم که بیشتر از همه خواب بود و تا ظهر بیدار نشد
چیفویو هم که انگار افسردگی گرفته باشه رفتار میکرد
ویو باجی
بخاطر اینکه دیشب دیر خوابیده بود سرش درد میکرد و بدون هیچ کار خاصی به میز صبحانه رفت
پدر و مادر باجی: صبح بخیر
باجی با کمی مکث و لحن تندی: صبح بخیر
پدر باجی بعد از خوردن صبحانه بحث بدی را اغاز کرد؛: باجی امیدوارم دیشب به اینکه گرگینه ها دشمن ما هستند فکر کرده باشی و نتیجه ی خوبی گرفته باشی
باجی با لحن تند تری: اره پدر من نتیجه گرفتم حتی یه لحظه هم از گرگینه ام دور نشم
پدر با مشتش رو روی میز کوبید و داد زد: احمق نباش پسر اونا دشمن ما هستند میفهمی؟
باجی که به سرعت از روی صندلی بلند شد و باعث شد صندلی به زمین برخورد کنه: من میرم تو اتاقم
و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت و روی مبل چرمیش دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش کشید
پدر باجی: من دیگه تحمل ندارم
مادر باجی: خب پس میخوای چیکار کنی باهاشون بجنگی من خودم با باجی حرف میزنم بعدشم این کارا بخاطر سن بلوغشه و طبیعیه
مادر باجی به ارومی دستگیره ی در را پبچوند و با اجازه وارد اتاق باجی شد
باجی: چی شده مامان؟
مادر باجی: چیزی نیست می خوام باهات حرف بزنم
که یکی از ندیمه ها به سرعت در زد و مادر باجی رو صدا زد: بانو ی من یه مشکلی توی اشپز خونه پیش اومده
مادر باجی: باجی بعدا باهات حرف میزنم
بعد از رفتن مادر باجی زنی با لباس های اشرافی وارد اتاق شد
باجی که با دیدن اون زن و بی اجازه وارد شدنش عصبی شده بود: تو کدوم خری هستی چرا عین گاو سرت رو انداختی پایین میای تو
زن سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت
باجی: هوی
نویسنده: باجی این دنیا اشرافی و هالویینیه خودمونی حرف نزن
باجی: خیل خوب
باجی: اجازه بگیر
زن: مگه من به اجازه نیاز دارم عزیزم
باجی که با شنیدن عزیزم عصابش خراب شده بود روی مبل نشست: چی؟ به من چی گفتی تو سگ کی باشی به من بگی عزیزم
زن: اما من نامزدتم ساکورا
باجی که از شنیدن نامزد شوکه شده بود: من نامزد.... دارم اونم تو ی میمون
ساکورا: تو امروز چرا اینجوری شدی؟
باجی: به تو چه
ساکورا که از شنیدن این حرف ها ناراحت شده بود به سرعت از اتاقش رفت بیرون
باجی که به اورثیک هاش اینم اضافه شده بود کلافه شد و سعی کرد فرار کنه
بعد از شب شدن همه اماده شدن و با راه هایی که توی ذهنشون چیده بودن یواشکی از قصر بیرون رفتن
و یکی یکی جای مورد نظرشون رسیدن
اولین نفر دراکن بود و بعدش میتسویا اومد
دراکن: میتسویا
میتسویا: هوم؟
دراکن: من.... چیزه
پایان این پارت
مایکی: بالاخره صبح شد
مشاور عظم: جناب لرد لطفا بعد از اماده شدن به میز صبحانه بروید
مایکی: بلشع ولی یه سوال
مشاور عظم: بفرمایید سرورم
مایکی: تو عظیم ترین مشاوری یا مشاور عظم خانم؟ جــــر........ 🤣وای اخ دلم
مشاور عظم قیافه ی جدی به خود گرفت: قربان لطفا به میز صبحانه بروید
مایکی: باشع بابا باشع
ویو تاکه میچی
تاکه میچی عین ادم هرچی مشاور میگفت انجام میداد و برای خودش سرگرم بود و بعد از صبحانه به اتاقش رفت تا از پنجره به بیرون نگاه کنه
دراکن و میتسویا هم همین طور
کازوتورا هم که بیشتر از همه خواب بود و تا ظهر بیدار نشد
چیفویو هم که انگار افسردگی گرفته باشه رفتار میکرد
ویو باجی
بخاطر اینکه دیشب دیر خوابیده بود سرش درد میکرد و بدون هیچ کار خاصی به میز صبحانه رفت
پدر و مادر باجی: صبح بخیر
باجی با کمی مکث و لحن تندی: صبح بخیر
پدر باجی بعد از خوردن صبحانه بحث بدی را اغاز کرد؛: باجی امیدوارم دیشب به اینکه گرگینه ها دشمن ما هستند فکر کرده باشی و نتیجه ی خوبی گرفته باشی
باجی با لحن تند تری: اره پدر من نتیجه گرفتم حتی یه لحظه هم از گرگینه ام دور نشم
پدر با مشتش رو روی میز کوبید و داد زد: احمق نباش پسر اونا دشمن ما هستند میفهمی؟
باجی که به سرعت از روی صندلی بلند شد و باعث شد صندلی به زمین برخورد کنه: من میرم تو اتاقم
و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت و روی مبل چرمیش دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش کشید
پدر باجی: من دیگه تحمل ندارم
مادر باجی: خب پس میخوای چیکار کنی باهاشون بجنگی من خودم با باجی حرف میزنم بعدشم این کارا بخاطر سن بلوغشه و طبیعیه
مادر باجی به ارومی دستگیره ی در را پبچوند و با اجازه وارد اتاق باجی شد
باجی: چی شده مامان؟
مادر باجی: چیزی نیست می خوام باهات حرف بزنم
که یکی از ندیمه ها به سرعت در زد و مادر باجی رو صدا زد: بانو ی من یه مشکلی توی اشپز خونه پیش اومده
مادر باجی: باجی بعدا باهات حرف میزنم
بعد از رفتن مادر باجی زنی با لباس های اشرافی وارد اتاق شد
باجی که با دیدن اون زن و بی اجازه وارد شدنش عصبی شده بود: تو کدوم خری هستی چرا عین گاو سرت رو انداختی پایین میای تو
زن سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت
باجی: هوی
نویسنده: باجی این دنیا اشرافی و هالویینیه خودمونی حرف نزن
باجی: خیل خوب
باجی: اجازه بگیر
زن: مگه من به اجازه نیاز دارم عزیزم
باجی که با شنیدن عزیزم عصابش خراب شده بود روی مبل نشست: چی؟ به من چی گفتی تو سگ کی باشی به من بگی عزیزم
زن: اما من نامزدتم ساکورا
باجی که از شنیدن نامزد شوکه شده بود: من نامزد.... دارم اونم تو ی میمون
ساکورا: تو امروز چرا اینجوری شدی؟
باجی: به تو چه
ساکورا که از شنیدن این حرف ها ناراحت شده بود به سرعت از اتاقش رفت بیرون
باجی که به اورثیک هاش اینم اضافه شده بود کلافه شد و سعی کرد فرار کنه
بعد از شب شدن همه اماده شدن و با راه هایی که توی ذهنشون چیده بودن یواشکی از قصر بیرون رفتن
و یکی یکی جای مورد نظرشون رسیدن
اولین نفر دراکن بود و بعدش میتسویا اومد
دراکن: میتسویا
میتسویا: هوم؟
دراکن: من.... چیزه
پایان این پارت
۱.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.