DOCTORS OF GONGILL🥼part 80
در اتاق را با شدت باز کرد و دنبال جی هیون گشت. اما انجا نبود. میدانست انجا نبودنش عادی
ست اما نگران شد. اتاق های بیمار ها را چک کرد و به سمت اخرین جایی که به ذهنش رسید
دوید.
یونگی در دفترش را باز کرد و جی هیون را دید که در حال خوش کردن موهای خیسش است.
جی هیون با تعجب برگشت و وقتی قیافه ی اشفته ی یونگی را دید بلند شد و به سمتش رفت.
_ چی ش...
اما یونگی اجازه ی تمام کردن حرفش را به او نداد. جی هیون را به سمت خودش کشید و او را
بغل کرد. موهای نم دارش را نوازش کرد و رویشان بوسه زد.
_ هی یونگی چی شده؟!
یونگی از ارامشی که یک باره احساس میکرد، چشمانش را بست و زیر لب گفت: دوست دارم
جی هیون. خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.
جی هیون با این که نمیدانست چه اتفاقی افتاده، دست هایش را دور یونگی پیچید و گفت: منم
دوست دارم.
یونگی جی هیون را از اغوشش بیرون اورد و خیلی بی مقدمه گفت: بیا با هم زندگی کنیم.
_ چی؟!
یونگی نمیخواست حتی یک ثانیه از زمانی را که داشت از دست بدهد.
+ بیا با هم زندگی کنیم جی هیون!
--
یونگی داخل ماشینش نشسته بود و به سمت خانه ی جی هیون میراند.
جی هیون هم در حال جمع کردن وسایلش بود و قبول کرده بود تا چند روز پیش یونگی بماند.
اگر میخواست روراست باشد، خیلی ذوق زده بود و هیجان داشت.
وقتی زنگ درش به صدا در امد، در را باز کرد و چهره ی خندان یونگی را دید.
+ انیو!
جی هیون ارام خندید و با خود گفت وقتی یونگی خوشحال است دقیقا مثل بچه های پنج ساله
رفتار میکند.
جی هیون چمدان کوچکش را از اتاقش بیرون اورد و بعد از خاموش کردن چراغ ها، روی پله
ی جلوی در نشست تا کفش هایش را بپوشد اما وقتی خم میشد موهایش دور صورتش میریختند
و مزاحم میشدند. یونگی نشست و شروع کرد به بستن کفش جی هیون. جی هیون خوشحال شد
و گذاشت تا او کمکش کند.
+ مرسی که قبول کردی.
_ چیرو؟!
یونگی پاپیون قشنگی روی بند کفش جی هیون بست و سرش را بلند کرد تا با او چشم در چشم
شود.
+ این که بیای پیش من بمونی.
جی هیون سرش را خاراند و گفت: راستشو بخوای وقتی بهم گفتی، خیلی خوشحال شدم.
یونگی چهره ی جدی به خودش گرفت و گفت: اگه کس دیگه ای بود، قبول میکردی؟
جی هیون برای اذیت کردن یونگی شانه باال انداخت و گفت: شاید.
+ شوخی میکنی؟!
جی هیون خندید و بلند شد. چمدانش را برداشت و لپ یونگی را کشید.
_ بریم پیشی.
یونگی خنده ای از سر ناباوری کرد و در را بست.....
----------------
ببخشید شماره پارتا از دستم در رفته بود درستش کردم😅
ست اما نگران شد. اتاق های بیمار ها را چک کرد و به سمت اخرین جایی که به ذهنش رسید
دوید.
یونگی در دفترش را باز کرد و جی هیون را دید که در حال خوش کردن موهای خیسش است.
جی هیون با تعجب برگشت و وقتی قیافه ی اشفته ی یونگی را دید بلند شد و به سمتش رفت.
_ چی ش...
اما یونگی اجازه ی تمام کردن حرفش را به او نداد. جی هیون را به سمت خودش کشید و او را
بغل کرد. موهای نم دارش را نوازش کرد و رویشان بوسه زد.
_ هی یونگی چی شده؟!
یونگی از ارامشی که یک باره احساس میکرد، چشمانش را بست و زیر لب گفت: دوست دارم
جی هیون. خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.
جی هیون با این که نمیدانست چه اتفاقی افتاده، دست هایش را دور یونگی پیچید و گفت: منم
دوست دارم.
یونگی جی هیون را از اغوشش بیرون اورد و خیلی بی مقدمه گفت: بیا با هم زندگی کنیم.
_ چی؟!
یونگی نمیخواست حتی یک ثانیه از زمانی را که داشت از دست بدهد.
+ بیا با هم زندگی کنیم جی هیون!
--
یونگی داخل ماشینش نشسته بود و به سمت خانه ی جی هیون میراند.
جی هیون هم در حال جمع کردن وسایلش بود و قبول کرده بود تا چند روز پیش یونگی بماند.
اگر میخواست روراست باشد، خیلی ذوق زده بود و هیجان داشت.
وقتی زنگ درش به صدا در امد، در را باز کرد و چهره ی خندان یونگی را دید.
+ انیو!
جی هیون ارام خندید و با خود گفت وقتی یونگی خوشحال است دقیقا مثل بچه های پنج ساله
رفتار میکند.
جی هیون چمدان کوچکش را از اتاقش بیرون اورد و بعد از خاموش کردن چراغ ها، روی پله
ی جلوی در نشست تا کفش هایش را بپوشد اما وقتی خم میشد موهایش دور صورتش میریختند
و مزاحم میشدند. یونگی نشست و شروع کرد به بستن کفش جی هیون. جی هیون خوشحال شد
و گذاشت تا او کمکش کند.
+ مرسی که قبول کردی.
_ چیرو؟!
یونگی پاپیون قشنگی روی بند کفش جی هیون بست و سرش را بلند کرد تا با او چشم در چشم
شود.
+ این که بیای پیش من بمونی.
جی هیون سرش را خاراند و گفت: راستشو بخوای وقتی بهم گفتی، خیلی خوشحال شدم.
یونگی چهره ی جدی به خودش گرفت و گفت: اگه کس دیگه ای بود، قبول میکردی؟
جی هیون برای اذیت کردن یونگی شانه باال انداخت و گفت: شاید.
+ شوخی میکنی؟!
جی هیون خندید و بلند شد. چمدانش را برداشت و لپ یونگی را کشید.
_ بریم پیشی.
یونگی خنده ای از سر ناباوری کرد و در را بست.....
----------------
ببخشید شماره پارتا از دستم در رفته بود درستش کردم😅
۲۷.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.