ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟝
ا.ت
وایییی اگه لیانگ بفهمه چیییی..فک کنم باید بهش بگم..
ویو لیانگ
لیانگ:یونا تو ا.تو...ولش کن فلا برو بعدا میبینمت
یونا:اوووومممم عشقممم...
نذاشتم خرفشو تموم کنه ک ذفتم دنبال ا.ت
اگه ب بابا بگه چیییی اصن یونا رو از کجا میشناختتتت..رفتم طرف ا.ت ک دیدم منتظره تا اسانسور برسه..
لیانگ: ا.ت..ا.ت..صب کننن
ا.ت:ن..نه..کار دارم...
ک لیانگ دیت ا.تو گرفتو نذاشت بره..
ا.ت:لیانگ...
لیانگ:بریم پایین باید باهات حرف بزنم..
سوار اسانسور شدن و رفتن پایین..
و رفتن بیرون از شرکت..
لیانگ:ا.ت..لطفت ب بابا چیزی نگو..و اینکه تو یونا رو از کجا میشناسی؟؟؟
ا.ت:خ...خب..ام....دیروز که با دایون رفته بودیم بیرون این دوست دایون ینی یونا هم اومده بود..
لیانگ: احساس میکنم داری دروغ میگی...
ا.ت:ن..نه..چرا باید بهت دروغ بگم آخه؟
لیانگ:نمیدونم ولی یجوریی از موقعی که یونارو دیدی..و با لکنت حرف میزنی..درضمن..اکر دوست دایونه..پس چرا از دیدنش خوشحال نشدی؟یا چزا یونا بهم نگفت که دیروز رفته بیرون؟؟
لیانگ:ا.ت..
ا.ت:ب..بله
لیانگ:تو چشام نگاه کن و راستشو بگو...
ل.ت تو چشمای لیانگ نکاه کرد..ولی نمیتونس دروغ بگه.. همش چشمش این ورو اونور میرف..
لیانگ:تو چشمام نکاه کن و بگو ا.ت..
ا.ت:هوووففف لیانگ..راستش..(کل ماجرارو تعریف کرد واسش)
لیانگ:ی..ینی تو باید با هوسوک ازدواج جعلی کنییی؟؟
ا.ت:اره..امروز هم باید بریم واس خرید عروسی..
لیانگ:ینی یونا دختر عموی هوسوکهههه؟؟
ا.ت:اهوم...
لیانگ: توهم میخوای با هوسوک ازدواج کنی؟؟
ا.ت: ازدواج جعلی..
لیانگ:هرررچییییی..واقع...
ا.ت:لیانگ لطفا..شاید واقعا یکاری بده دستمون..
لیانگ:چ گوهی میخواد بخورههه هاا؟
ا.ت:لیانگ..جون من..
لیانگ:چرااااا قسمممم میدییییییییی
ا.ت: چون قبول کنی..
لیانگ:هوووففف..باشه..ولی مراقب باشیااا..حواسم بهت هست..
ا.ت:باشهه میسیییی..فقط
لیانگ:فقط؟
ا.ت:ب مانان و بابا که چیزی نمیگی؟
لیانگ:ب شرطی که نکی منو یونا باهم بودیم..
ا.ت:قووولللللل
و انگشت کوچکشونو بهم گره زدن و شصتاشونو زدن بهم..
ا.ت:دوست دارم داداشیییی *بغل*
لیانگ هم بغلش کرد..
لیانگ:منم دوستت دارم..
و ا.ت رف..
ا.ت
رفتم بالا دم اتاق بابام و در زدم..
ب.ت:بفرمایید...
ا.ت رف داخل..
ا.ت:سلااامم باباییی
ب.ت:او..تویی دخترم..سلام..خوبی
ا.ت:مرسی بابا شما خوبی
ب.ت:مرسی
ا.ت:باباییییییی
ب.ت:چی میخوای😂
ا.ت:میذاری امروز زودتر برممممم🙃؟
ب.ت: واسه چی
ا.ت: ام...میخوام با دوستام برم بیرون...بهشون قول دادم..لطفاا
ب.ت:باشه دخترم..
ا.ت:میسییییی
و رف بیرون...
شرط
۳۰ لایک
وایییی اگه لیانگ بفهمه چیییی..فک کنم باید بهش بگم..
ویو لیانگ
لیانگ:یونا تو ا.تو...ولش کن فلا برو بعدا میبینمت
یونا:اوووومممم عشقممم...
نذاشتم خرفشو تموم کنه ک ذفتم دنبال ا.ت
اگه ب بابا بگه چیییی اصن یونا رو از کجا میشناختتتت..رفتم طرف ا.ت ک دیدم منتظره تا اسانسور برسه..
لیانگ: ا.ت..ا.ت..صب کننن
ا.ت:ن..نه..کار دارم...
ک لیانگ دیت ا.تو گرفتو نذاشت بره..
ا.ت:لیانگ...
لیانگ:بریم پایین باید باهات حرف بزنم..
سوار اسانسور شدن و رفتن پایین..
و رفتن بیرون از شرکت..
لیانگ:ا.ت..لطفت ب بابا چیزی نگو..و اینکه تو یونا رو از کجا میشناسی؟؟؟
ا.ت:خ...خب..ام....دیروز که با دایون رفته بودیم بیرون این دوست دایون ینی یونا هم اومده بود..
لیانگ: احساس میکنم داری دروغ میگی...
ا.ت:ن..نه..چرا باید بهت دروغ بگم آخه؟
لیانگ:نمیدونم ولی یجوریی از موقعی که یونارو دیدی..و با لکنت حرف میزنی..درضمن..اکر دوست دایونه..پس چرا از دیدنش خوشحال نشدی؟یا چزا یونا بهم نگفت که دیروز رفته بیرون؟؟
لیانگ:ا.ت..
ا.ت:ب..بله
لیانگ:تو چشام نگاه کن و راستشو بگو...
ل.ت تو چشمای لیانگ نکاه کرد..ولی نمیتونس دروغ بگه.. همش چشمش این ورو اونور میرف..
لیانگ:تو چشمام نکاه کن و بگو ا.ت..
ا.ت:هوووففف لیانگ..راستش..(کل ماجرارو تعریف کرد واسش)
لیانگ:ی..ینی تو باید با هوسوک ازدواج جعلی کنییی؟؟
ا.ت:اره..امروز هم باید بریم واس خرید عروسی..
لیانگ:ینی یونا دختر عموی هوسوکهههه؟؟
ا.ت:اهوم...
لیانگ: توهم میخوای با هوسوک ازدواج کنی؟؟
ا.ت: ازدواج جعلی..
لیانگ:هرررچییییی..واقع...
ا.ت:لیانگ لطفا..شاید واقعا یکاری بده دستمون..
لیانگ:چ گوهی میخواد بخورههه هاا؟
ا.ت:لیانگ..جون من..
لیانگ:چرااااا قسمممم میدییییییییی
ا.ت: چون قبول کنی..
لیانگ:هوووففف..باشه..ولی مراقب باشیااا..حواسم بهت هست..
ا.ت:باشهه میسیییی..فقط
لیانگ:فقط؟
ا.ت:ب مانان و بابا که چیزی نمیگی؟
لیانگ:ب شرطی که نکی منو یونا باهم بودیم..
ا.ت:قووولللللل
و انگشت کوچکشونو بهم گره زدن و شصتاشونو زدن بهم..
ا.ت:دوست دارم داداشیییی *بغل*
لیانگ هم بغلش کرد..
لیانگ:منم دوستت دارم..
و ا.ت رف..
ا.ت
رفتم بالا دم اتاق بابام و در زدم..
ب.ت:بفرمایید...
ا.ت رف داخل..
ا.ت:سلااامم باباییی
ب.ت:او..تویی دخترم..سلام..خوبی
ا.ت:مرسی بابا شما خوبی
ب.ت:مرسی
ا.ت:باباییییییی
ب.ت:چی میخوای😂
ا.ت:میذاری امروز زودتر برممممم🙃؟
ب.ت: واسه چی
ا.ت: ام...میخوام با دوستام برم بیرون...بهشون قول دادم..لطفاا
ب.ت:باشه دخترم..
ا.ت:میسییییی
و رف بیرون...
شرط
۳۰ لایک
۲۹.۱k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.