پارت آوردم براتون.
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
دیانا
دکتر ارسلان اومد .
جلوش رو گرفتم و گفتم.
(من)ببخشید آقای دکتر میشه من چند دقیقه برم پیشش.
(دکتر)خودتون خوب باید بدونید که نمیتونم اجازه بدم امکان داره حالش بد تر بشه.
(من)قول میدم زیاد طول نکشه.خواهش میکنم.
(دکتر)باش فقط ۵دقیقه.
(من)ممنونم.
با یکی از پرستار ها رفتم و لباس مخصوص پوشیدم و بعد ۵مین وارد اتاق ارسلان شدم.
کلی دم و دستگاه بهش وصل بود.
لکه های خون روی صورتش بود.
روی صندلی نشستم و گوشه شالم رو با بتری آبی که دستم بود کمی خیس کردم رو آروم روی صورتش گشیدم تا لکه های خون پاک شن.
بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
زمزمه وار گفتم.
(من)قصد نداری بیدار شی آقای کاشی.
میدونم زیاد نیست که با هم آشنا شدیم ولی انگار یه قرنه که میشناسمت.
بد بهت وابسته شدم.
زود تر بیدار شو.
بیدار شو که بی تو جمعمون خیلی خالیه.
پاشو پسر کوچکه جمع.
دختر کوچیکه بی تو تنهاست.
)پرستار)خانوم بسه دیگه بیا بیرون.
اشک هام رو پاک کردم و از جام بلند شدم.
(.................)
یه هفته از تصادف ارسلان میگذره.
تو این یه هفته من فقط دو بار ارسلان رو تنها گذاشتم اونم برای فقط برای دو ساعت.
مثل همیشه پشت شیشه اتاقش وایساده بودم و بهش نگاه میکردم.
با دقت روش زوم شده بودم که یهو به طور عجیبی چشاش و باز کرد.
با عجله از بخش بیرون زدم و پرستار ها رو صدا کردم.
دکتر ارسلان و کلی پرستار ریخت تو اتاقش.
ولی چیزی که خیلی برام عجیب بود لبخند دندون نمای ارسلان بود.
انگار مخش تاب برداشته بود و از این که تو اون اتاق کوفته خوشحال بود.
سرم رو تکون دادم که از این چرت و پرتا خلاص شم.
دکتر بعد نیم ساعت اومد بیرون.
(من)چیشد آقای دکتر ؟
(دکتر)خوشبختانه حالشون خوبه و به بخش منتقل میشن.
لبخندی زدم و مننونی زمزمه کردم.
بعد چند مین ارسلان رو روی تخت از اتاق بیرون آوردن.
ارسلان تا چشمش بهم افتاد لبخندش عمیق تر شد.
نمیدونم چرا ولی حس خوبی به این لبخند نداشتم.
به مهشاد خبر دادم و خودم روبه روی اتاق جدید ارسلان نشستم تا پرستار ها کارشون تموم بشه.
چشام رو بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم.
که یهو یه چیزی یادم آومد.
وقتی ارسلا گوشیش رو جواب داد صدای های مبهم و آرومی میومد.ولی انگار صدای خود ارسلان بود و انگار ارسلان داشت با خودش حرف میزد.
با صدای پرستار به خودم آومدم.
(پرستار)خانوم کارمون تموم شد میتونید برید داخل.
اتاق ارسلان خصوصی بود برای همین مشکلی نداشتیم.
وارد اتاقش شدم.
روی صندلی نشستم و گفتم.
(من)خوبی؟
سری به نشونه مثبت تکون داد.
چشام رو روی هم گذاشتم و بعد چند ثانیه باز کردم.
(ارسلان)چند وقت..بود که ....تو کما بودم.
(من)یه هفته.
دوباره سری تکون داد و به چشام خیره شد.
چشای که هیچ وقت نفهمیدمشون.
پارت_۳۶
دیانا
دکتر ارسلان اومد .
جلوش رو گرفتم و گفتم.
(من)ببخشید آقای دکتر میشه من چند دقیقه برم پیشش.
(دکتر)خودتون خوب باید بدونید که نمیتونم اجازه بدم امکان داره حالش بد تر بشه.
(من)قول میدم زیاد طول نکشه.خواهش میکنم.
(دکتر)باش فقط ۵دقیقه.
(من)ممنونم.
با یکی از پرستار ها رفتم و لباس مخصوص پوشیدم و بعد ۵مین وارد اتاق ارسلان شدم.
کلی دم و دستگاه بهش وصل بود.
لکه های خون روی صورتش بود.
روی صندلی نشستم و گوشه شالم رو با بتری آبی که دستم بود کمی خیس کردم رو آروم روی صورتش گشیدم تا لکه های خون پاک شن.
بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
زمزمه وار گفتم.
(من)قصد نداری بیدار شی آقای کاشی.
میدونم زیاد نیست که با هم آشنا شدیم ولی انگار یه قرنه که میشناسمت.
بد بهت وابسته شدم.
زود تر بیدار شو.
بیدار شو که بی تو جمعمون خیلی خالیه.
پاشو پسر کوچکه جمع.
دختر کوچیکه بی تو تنهاست.
)پرستار)خانوم بسه دیگه بیا بیرون.
اشک هام رو پاک کردم و از جام بلند شدم.
(.................)
یه هفته از تصادف ارسلان میگذره.
تو این یه هفته من فقط دو بار ارسلان رو تنها گذاشتم اونم برای فقط برای دو ساعت.
مثل همیشه پشت شیشه اتاقش وایساده بودم و بهش نگاه میکردم.
با دقت روش زوم شده بودم که یهو به طور عجیبی چشاش و باز کرد.
با عجله از بخش بیرون زدم و پرستار ها رو صدا کردم.
دکتر ارسلان و کلی پرستار ریخت تو اتاقش.
ولی چیزی که خیلی برام عجیب بود لبخند دندون نمای ارسلان بود.
انگار مخش تاب برداشته بود و از این که تو اون اتاق کوفته خوشحال بود.
سرم رو تکون دادم که از این چرت و پرتا خلاص شم.
دکتر بعد نیم ساعت اومد بیرون.
(من)چیشد آقای دکتر ؟
(دکتر)خوشبختانه حالشون خوبه و به بخش منتقل میشن.
لبخندی زدم و مننونی زمزمه کردم.
بعد چند مین ارسلان رو روی تخت از اتاق بیرون آوردن.
ارسلان تا چشمش بهم افتاد لبخندش عمیق تر شد.
نمیدونم چرا ولی حس خوبی به این لبخند نداشتم.
به مهشاد خبر دادم و خودم روبه روی اتاق جدید ارسلان نشستم تا پرستار ها کارشون تموم بشه.
چشام رو بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم.
که یهو یه چیزی یادم آومد.
وقتی ارسلا گوشیش رو جواب داد صدای های مبهم و آرومی میومد.ولی انگار صدای خود ارسلان بود و انگار ارسلان داشت با خودش حرف میزد.
با صدای پرستار به خودم آومدم.
(پرستار)خانوم کارمون تموم شد میتونید برید داخل.
اتاق ارسلان خصوصی بود برای همین مشکلی نداشتیم.
وارد اتاقش شدم.
روی صندلی نشستم و گفتم.
(من)خوبی؟
سری به نشونه مثبت تکون داد.
چشام رو روی هم گذاشتم و بعد چند ثانیه باز کردم.
(ارسلان)چند وقت..بود که ....تو کما بودم.
(من)یه هفته.
دوباره سری تکون داد و به چشام خیره شد.
چشای که هیچ وقت نفهمیدمشون.
پارت_۳۶
۶.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.