𝖕𝖆𝖗𝖙⁷
𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔞𝔰𝔱 𝔟𝔩𝔬𝔬𝔡𝔟𝔞𝔱𝔥
سوفیا: اینجا چخبره
ا/ت: داری خاله میشی
سوفیا: وای حالا فک کردم چی شده......وایسا چییی
ا/ت: داری خاله میشی.
سوفیا: ایزااااااببببل *دویید رفت*
ا/ت و جین: *خنده*
............
۹ماه بعد......
ا/ت ویو: ۹ ماه گذشت توی این ۹ ماه جین خیلی حواسش بهم بود
من حتی نمیدونم جنسیت بچم چیه چون بخاطر جین ما اصن به شهر نمیریم.
ا/ت: *جیغ*
آنا: (خدمتکار) چیشد خانم حالتون خوبه.
ا/ت: آنا کمکم کن ، بچه داره بدنیا میاد.
آنا: من باید چیکار کنم
ا/ت: سوفیا رو صدا کن.
انا: الان صدا میکنم.
راوی: آنا رفت و تا سوفیا و ایزابلو صدا کنه که جین بدو بدو و نقس زنان اومد پیش ا/ت.
جین: ا/ت تحمل کن.
ا/ت: تروخدا کمکم کن جین * جیغ*
جین: آنا بجنب دیگه [با داد]
راوی: یکم بعد آنا با سوفیا و ایزابل اومدن توی اتاق.
جین: خب....بلدین باید چیکار کنید دیگه
ایزابل: من وقتی بچه بودم مامانم بچه بدنیا میورد ، از اون یکم یاد گرفتم.
سوفیا: منم همین طور.
جین: خب پس شروع کنید دیگه
انا: ارباب اگه میشه بیرون باشید.
جین: اما...
آنا: لطفا
راوی: جین با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و پشت در نشست. بعد ۱ساعت در اتاق باز شد جین با شتاب از جاش بلند شد و آنا رو دید.
جین: ا/ت حالش خوبه.
آنا: اوهوم ، عالیه.
جین یه نفس راحت کشید و یه لبخند اومد رو صورتش و دوباره ادامه داد.
جین: بچم ، دختره یا پسر.
انا: یه دختر و یه پسر.
جین: چیییییی. دوقلو بودن.
راوی: جین رفت تو اتاق و با دیدن دوتا نوزاد یه خنده بلند کرد و از شوق بالا و پایین میپرید. و بعد رفت و ا/تو بغل کرد.
جین: ازت ممنونم
ا/ت: دوست دارم
جین: من بیشتر.
سوفیا: چه صحنه رومانتیکی
ایزابل: خیلی قشنگه.
ا/ت: *روبه ایزابل و سوفیا*😐
سوفیا: ما بیرون منتظریم.
راوی: ایزابل و سوفیا و آنا از اتاق رفتن بیرون و ا/ت جین باهم تنها شدن.
جین: به نظرت اسماشونو چی بزاریم.
ا/ت: اسم پسرمونو بزاریم الکس.
جین: اسم دخترمونم بزاریم
ا/ت: جین میدونی چی شده.
جین: چی شده
ا/ت: فک کنم تو دیگه آخرین خون اشام نباشی.
جین: یعنی.....
ا/ت: اوهوم اونا ام مثل توعن
......
راوی: سال ها میگذشت و ا/ت در کنار جین ، الکس و بورام زندگی میکرد و زندگی عالی داشت. ۲سال بعد ا/ت دوباره حامله شد و یه دختر کوچولو دیگه بدنیا آورد و اونا یه خانواده ۵ نفره شدن و درکنار هم بهترین بودن.
•پایان•
▪︎آخرین خون اشام▪︎
سوفیا: اینجا چخبره
ا/ت: داری خاله میشی
سوفیا: وای حالا فک کردم چی شده......وایسا چییی
ا/ت: داری خاله میشی.
سوفیا: ایزااااااببببل *دویید رفت*
ا/ت و جین: *خنده*
............
۹ماه بعد......
ا/ت ویو: ۹ ماه گذشت توی این ۹ ماه جین خیلی حواسش بهم بود
من حتی نمیدونم جنسیت بچم چیه چون بخاطر جین ما اصن به شهر نمیریم.
ا/ت: *جیغ*
آنا: (خدمتکار) چیشد خانم حالتون خوبه.
ا/ت: آنا کمکم کن ، بچه داره بدنیا میاد.
آنا: من باید چیکار کنم
ا/ت: سوفیا رو صدا کن.
انا: الان صدا میکنم.
راوی: آنا رفت و تا سوفیا و ایزابلو صدا کنه که جین بدو بدو و نقس زنان اومد پیش ا/ت.
جین: ا/ت تحمل کن.
ا/ت: تروخدا کمکم کن جین * جیغ*
جین: آنا بجنب دیگه [با داد]
راوی: یکم بعد آنا با سوفیا و ایزابل اومدن توی اتاق.
جین: خب....بلدین باید چیکار کنید دیگه
ایزابل: من وقتی بچه بودم مامانم بچه بدنیا میورد ، از اون یکم یاد گرفتم.
سوفیا: منم همین طور.
جین: خب پس شروع کنید دیگه
انا: ارباب اگه میشه بیرون باشید.
جین: اما...
آنا: لطفا
راوی: جین با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و پشت در نشست. بعد ۱ساعت در اتاق باز شد جین با شتاب از جاش بلند شد و آنا رو دید.
جین: ا/ت حالش خوبه.
آنا: اوهوم ، عالیه.
جین یه نفس راحت کشید و یه لبخند اومد رو صورتش و دوباره ادامه داد.
جین: بچم ، دختره یا پسر.
انا: یه دختر و یه پسر.
جین: چیییییی. دوقلو بودن.
راوی: جین رفت تو اتاق و با دیدن دوتا نوزاد یه خنده بلند کرد و از شوق بالا و پایین میپرید. و بعد رفت و ا/تو بغل کرد.
جین: ازت ممنونم
ا/ت: دوست دارم
جین: من بیشتر.
سوفیا: چه صحنه رومانتیکی
ایزابل: خیلی قشنگه.
ا/ت: *روبه ایزابل و سوفیا*😐
سوفیا: ما بیرون منتظریم.
راوی: ایزابل و سوفیا و آنا از اتاق رفتن بیرون و ا/ت جین باهم تنها شدن.
جین: به نظرت اسماشونو چی بزاریم.
ا/ت: اسم پسرمونو بزاریم الکس.
جین: اسم دخترمونم بزاریم
ا/ت: جین میدونی چی شده.
جین: چی شده
ا/ت: فک کنم تو دیگه آخرین خون اشام نباشی.
جین: یعنی.....
ا/ت: اوهوم اونا ام مثل توعن
......
راوی: سال ها میگذشت و ا/ت در کنار جین ، الکس و بورام زندگی میکرد و زندگی عالی داشت. ۲سال بعد ا/ت دوباره حامله شد و یه دختر کوچولو دیگه بدنیا آورد و اونا یه خانواده ۵ نفره شدن و درکنار هم بهترین بودن.
•پایان•
▪︎آخرین خون اشام▪︎
۸۳.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.