قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۹
*آنیا*
دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. حرفای لیسا، مثل پنک به سرم میزد. شاید واقعا همونقدر که او میگفت، بدبخت بودم... پدرم شغلش را دوست داشت چون به امنیت مردمش کمک میکرد ولی پول زیادی نمیگرفت...مادرم هم که دیگر آدم کشی را کنار گذاشته بود... من کی بودم؟؟ تمام این سالها کارهایی رو انجام دادم که ازشون متنفر بودم...دلیل زندان افتادن و دستگیر شدن و یا کشته شدن خیلیا تقصیر من بود. حالا هم نوبت دامیان بود...زمان برایم کند شده بود. دامیان جلویم زانو زد:«آنیا؟! حالت خوبه؟» سر تکان دادم. ولی اصلا خوب نبودم... نمیخواستم اشک هایم را ببیند... نباید میدید. من آسیب پذیر بودم ولی کسی نباید خبردار شود. زمزمه کردم:«متاسفم...بابت همه چیز...متاسفم...» دستش را روی شانه ام فشرد:«متاسف نباش...مطمئنم هیچ چیز تقصیر تو نیست...جریان اون عکس ها رو هم هر وقت دوست داشتی بهم بگو...من صبر میکنم. آنیا باید یه چیزی بهت...»
هنوز حرفش تموم نشده بود که بکی بل قدم های کوبنده نزدیک شد و سر دامیان جیغ کشید:«پسره ی علاف!!!!! با آنیا چیکار کردی؟؟؟!» سپس با خشونت دامیان را به کناری هل داد و کنارم نشست و شروع به نوازش کردن موهایم کرد:«چیشده آنیا؟ بهم بگو!» خواستم چیزی بگم که بکی سر دامیان فریاد زد:«گریه شو واسه چی در آوردی؟؟ از آنیا فاصله بگیر دزموند! برو پی کارت!» مشخص بود دامیان دارد سعی میکند از بحث خودداری کند. سرش را پایین انداخت و دور شد. وقتی داشت میرفت به من لبخند زیبایی زد. حس کردم گونه هایم داغ میشوند. بکی مرا به خود آورد.«اون دزموند بی همه چیز، چی بهت گفت که اونطوری گریه میکردی؟» سر تکان دادم:«تقصیر اون نبود بکی...جریانش طولانیه.» سپس بلند شدم و به سمت دست شویی رفتم که صورتم را بشورم:«بهتره برگردیم به کلاس... الان زنگ میخوره...»
پارت ۱۹
*آنیا*
دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. حرفای لیسا، مثل پنک به سرم میزد. شاید واقعا همونقدر که او میگفت، بدبخت بودم... پدرم شغلش را دوست داشت چون به امنیت مردمش کمک میکرد ولی پول زیادی نمیگرفت...مادرم هم که دیگر آدم کشی را کنار گذاشته بود... من کی بودم؟؟ تمام این سالها کارهایی رو انجام دادم که ازشون متنفر بودم...دلیل زندان افتادن و دستگیر شدن و یا کشته شدن خیلیا تقصیر من بود. حالا هم نوبت دامیان بود...زمان برایم کند شده بود. دامیان جلویم زانو زد:«آنیا؟! حالت خوبه؟» سر تکان دادم. ولی اصلا خوب نبودم... نمیخواستم اشک هایم را ببیند... نباید میدید. من آسیب پذیر بودم ولی کسی نباید خبردار شود. زمزمه کردم:«متاسفم...بابت همه چیز...متاسفم...» دستش را روی شانه ام فشرد:«متاسف نباش...مطمئنم هیچ چیز تقصیر تو نیست...جریان اون عکس ها رو هم هر وقت دوست داشتی بهم بگو...من صبر میکنم. آنیا باید یه چیزی بهت...»
هنوز حرفش تموم نشده بود که بکی بل قدم های کوبنده نزدیک شد و سر دامیان جیغ کشید:«پسره ی علاف!!!!! با آنیا چیکار کردی؟؟؟!» سپس با خشونت دامیان را به کناری هل داد و کنارم نشست و شروع به نوازش کردن موهایم کرد:«چیشده آنیا؟ بهم بگو!» خواستم چیزی بگم که بکی سر دامیان فریاد زد:«گریه شو واسه چی در آوردی؟؟ از آنیا فاصله بگیر دزموند! برو پی کارت!» مشخص بود دامیان دارد سعی میکند از بحث خودداری کند. سرش را پایین انداخت و دور شد. وقتی داشت میرفت به من لبخند زیبایی زد. حس کردم گونه هایم داغ میشوند. بکی مرا به خود آورد.«اون دزموند بی همه چیز، چی بهت گفت که اونطوری گریه میکردی؟» سر تکان دادم:«تقصیر اون نبود بکی...جریانش طولانیه.» سپس بلند شدم و به سمت دست شویی رفتم که صورتم را بشورم:«بهتره برگردیم به کلاس... الان زنگ میخوره...»
۲.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.