"جانشینان لجباز"
جانشینان لجباز پارت 5
ا.ت ویو:
از عمارت بدون توجه به حرفای پدرو مادرم بیرون اومدم ولی فکر نکنم همین کافی باشه باید یه.....
+آهای چیه دنبال من راه افتادی؟
_کی گفته من دنبال تو افتادم؟
_تهیونگ من نیم ساعته از عمارت بیرون اومدم!چطور هنوز راهمون جدا نشده؟
_....چیه؟ میخوای برگردم که تاریخ ازدواجمونو مشخص کنن؟
+....تهیونگ؟
_اکی بابا! همهی کیلیدا و پول کارت و وسایلم تو خونه مونده! خیالت راحت شد؟ نمیتونم که تو کوچه بمونم!
+خدایی؟....اینا رو ول کن چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
_نگو!توهم بند و بساطتو جا گذاشتی؟
+منظورم قضیه ازدواجه احمق!
_آها نگران نباش من یه فکر خوب دارم
+چه فکری؟
_باید از جانشینی برای یه مدت بکشیم کنار
+ادامه بده
_جانشینی رو به بچه های کوچیک تر خودمون میدیم و یونجون و می هی به جای ما دوتا ازدواج میکنن و بعد مرگ یونگی جانشینی رو پس میگیریم
+امتحانش ضرری نداره....خب....بخاطر اینکه از مغزت کار کشیدی امشب میتونی تو خونه من بخوابی
_یسسسس
+ولی رو کاناپه!نزدیک من نمیشی!
_اصلا علاقه ای به نزدیک شدن بهت ندارم!
+شات آپ بابا!سوار ماشین شو بریم!
:اگه منتظر بودید به خونه برگردن و لاو بترکونن و......باید ناامیدتون کنم! اونشب هیچ اتفاقی نیافتاد!
+به متکای من دست نزن بی ناموسسسس
_با متکات یا تختت یکیشو انتخاب کن!
+میگم پس بدههههه
:اهم اهم...به زمان حال برمی...
+مسواک یه چیزه شخصیه تهیونگ برشگردونننن
:برمیگردیمممممم!!!!
همچی توی مهمونی داشت خوب پیش میرفت و با موزیک ملایمی رقص تانگو شروع شد و مهمان ها با همراهشون وسط سالن جمع شدن
:رقصشون اینطور که بعد چند دقیقه همهی همراه ها باید با بغل دستیشون عوض بشن
ا.ت دست برادرشو گرفت و میهی هم با پدرش همراه شد. تهیونگ بیچاره هم مجبور شد با هه جین(دقیقا همون چس خانم!) همراهی کنه!
تهیونگ با یه چهرهی سرد و با بی میلی تمام با هه جین میرقصه و وقتی همراه عوض میشه تهیونگ با خواهرش میهی همراه میشه و با چشماش که برق میزنه بهش نگاه میکنه:
امروز خیلی خوشگل شدی کوچولو
¥:اوپا! من دیگه دارم ازدواج میکنم!هنوزم کوچولوصدام میکنی؟
تهیونگ ریز میخنده:ببخشید ببخشید ....خانم کوچولو!
بعد این جلمه تهیونگ همراه ها عوض میشه ومیهی فرصت نمیکنه جواب تهیونگ رو بده تهیونگ هنوز به میهی نگاه میکرد... وقتی چشمشو به همراهش برگردوند...تهیونگ ا.ت رو تاحالا بدون لباس رسمی ندیده بود! هم از تعجب داشت شاخ درمیاورد هم از خوشگلی ا.ت زبون بند اومده بود خواست چیزی بگه که....بنگ....همه به طرف صدای گلوله برگشتن و.....
ا.ت ویو:
از عمارت بدون توجه به حرفای پدرو مادرم بیرون اومدم ولی فکر نکنم همین کافی باشه باید یه.....
+آهای چیه دنبال من راه افتادی؟
_کی گفته من دنبال تو افتادم؟
_تهیونگ من نیم ساعته از عمارت بیرون اومدم!چطور هنوز راهمون جدا نشده؟
_....چیه؟ میخوای برگردم که تاریخ ازدواجمونو مشخص کنن؟
+....تهیونگ؟
_اکی بابا! همهی کیلیدا و پول کارت و وسایلم تو خونه مونده! خیالت راحت شد؟ نمیتونم که تو کوچه بمونم!
+خدایی؟....اینا رو ول کن چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
_نگو!توهم بند و بساطتو جا گذاشتی؟
+منظورم قضیه ازدواجه احمق!
_آها نگران نباش من یه فکر خوب دارم
+چه فکری؟
_باید از جانشینی برای یه مدت بکشیم کنار
+ادامه بده
_جانشینی رو به بچه های کوچیک تر خودمون میدیم و یونجون و می هی به جای ما دوتا ازدواج میکنن و بعد مرگ یونگی جانشینی رو پس میگیریم
+امتحانش ضرری نداره....خب....بخاطر اینکه از مغزت کار کشیدی امشب میتونی تو خونه من بخوابی
_یسسسس
+ولی رو کاناپه!نزدیک من نمیشی!
_اصلا علاقه ای به نزدیک شدن بهت ندارم!
+شات آپ بابا!سوار ماشین شو بریم!
:اگه منتظر بودید به خونه برگردن و لاو بترکونن و......باید ناامیدتون کنم! اونشب هیچ اتفاقی نیافتاد!
+به متکای من دست نزن بی ناموسسسس
_با متکات یا تختت یکیشو انتخاب کن!
+میگم پس بدههههه
:اهم اهم...به زمان حال برمی...
+مسواک یه چیزه شخصیه تهیونگ برشگردونننن
:برمیگردیمممممم!!!!
همچی توی مهمونی داشت خوب پیش میرفت و با موزیک ملایمی رقص تانگو شروع شد و مهمان ها با همراهشون وسط سالن جمع شدن
:رقصشون اینطور که بعد چند دقیقه همهی همراه ها باید با بغل دستیشون عوض بشن
ا.ت دست برادرشو گرفت و میهی هم با پدرش همراه شد. تهیونگ بیچاره هم مجبور شد با هه جین(دقیقا همون چس خانم!) همراهی کنه!
تهیونگ با یه چهرهی سرد و با بی میلی تمام با هه جین میرقصه و وقتی همراه عوض میشه تهیونگ با خواهرش میهی همراه میشه و با چشماش که برق میزنه بهش نگاه میکنه:
امروز خیلی خوشگل شدی کوچولو
¥:اوپا! من دیگه دارم ازدواج میکنم!هنوزم کوچولوصدام میکنی؟
تهیونگ ریز میخنده:ببخشید ببخشید ....خانم کوچولو!
بعد این جلمه تهیونگ همراه ها عوض میشه ومیهی فرصت نمیکنه جواب تهیونگ رو بده تهیونگ هنوز به میهی نگاه میکرد... وقتی چشمشو به همراهش برگردوند...تهیونگ ا.ت رو تاحالا بدون لباس رسمی ندیده بود! هم از تعجب داشت شاخ درمیاورد هم از خوشگلی ا.ت زبون بند اومده بود خواست چیزی بگه که....بنگ....همه به طرف صدای گلوله برگشتن و.....
۴۴.۲k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.