ادامه سناریوی قبلی فئودور و دازای و چویا:
چویا با چشمانی پر از اشک و خشم گفت: "پس چرا نمیری؟ چرا نمی ذاری من هم زندگی کنم؟"
دازای با عصبانیت گفت :" میخوای واقعیت رو بدونی؟ بخاطر پول پدرت هنوز تحملت میکنم وگرنه عاشق چشم و ابروت نیستم"
چویا از ناچاری و غم جیغی کشید و سیلی محکمی به صورت او زد
این کار به خشونت کشید. دازای در لحظهای از جنون و عصبانیت، کنترل خود را از دست داد و با شدت به چویا حمله کرد. او چویا را به زمین انداخت و با نیرویی که حتی خودش هم نمیشناخت، گلوی او را فشرد. نفس چویا به سختی بالا میآمد و دازای در چشمان او ترس و ناامیدی را دید.
---
فئودور وارد میشود
بعد از انجام این عمل هولناک، دازای با دستهایی لرزان به فئودور زنگ زد. صدای او پر از وحشت و پشیمانی بود.
دازای: "فئودور، من... من یک کار وحشتناک کردم."
فئودور که صدای دازای را شنید، با نگرانی پرسید: "چه شده، دازای؟ آرام باش و بگو چه اتفاقی افتاده."
دازای: "من... من چویا را کشتم. نمیدانم چه باید بکنم."
فئودور با صدایی آرام و ملایم گفت: "آرام باش، دازای. من به زودی پیش تو میام هیچ اتفاقی نمیافته که نتوانیم با هم حل کنیم
چند دقیقه بعد، فئودور به خانه دازای رسید. او جسد چویا را دید و به آرامی به دازای نزدیک شد. با دستانی آرام و مطمئن، دست دازای را گرفت و گفت: "نگران نباش. من این مسئله را حل میکنم."
دازای با چشمانی پر از اشک و اضطراب به فئودور نگاه کرد و گفت: "چجوری میخواهی این رو حل کنی؟ پلیس هر لحظه ممکن برسه "
فئودور با نگاهی محکم و اطمینانبخش گفت: "من قتل را به گردن میگیرم. تو نباید به خاطر این کار مجازات شوی. عشق من به تو بیشتر از اینه که بذارم تو آسیب ببینی."
دازای که نمیتوانست حرفهای فئودور را باور کند، با صدایی لرزان گفت: "ولی فئودور، تو نباید این کار را بکنی. من باید تاوان عمل خودم را بدهم."
فئودور لبخندی مهربان زد و گفت: "دازای، عشق به معنای فداکاریه. من این کار رو با جان و دل انجام میدم. تو تنها کسی هستی که برایم مهمه جونمم بدم مهم نیست ."
بعد دستی به جنازه چویا کشید و گفت :" منرو ببخش چویا ، من واقعا عاشق دازای بودم .. یادم رفت تو هم وجود داری
---
محاکمه و اعدام فئودور
فئودور خود را به پلیس معرفی کرد و گفت که چویا را او کشته است. دادگاه با شواهد ساختگی و داستانی که فئودور برای حفاظت از دازای ساخته بود، او را به اعدام محکوم کرد.
روزی که فئودور را برای اجرای حکم به چوبه دار میبردند، دازای در میان جمعیت ایستاده بود. فئودور با نگاهی پر از عشق و مظلومیت به دازای خیره شد. او امیدوار بود که دازای در آخرین لحظه، از او رضایت دهد و جانش را نجات دهد. اما دازای، با نگاهی سرد و بیتفاوت، هیچ اقدامی نکرد.
ادامه دارد.
دازای با عصبانیت گفت :" میخوای واقعیت رو بدونی؟ بخاطر پول پدرت هنوز تحملت میکنم وگرنه عاشق چشم و ابروت نیستم"
چویا از ناچاری و غم جیغی کشید و سیلی محکمی به صورت او زد
این کار به خشونت کشید. دازای در لحظهای از جنون و عصبانیت، کنترل خود را از دست داد و با شدت به چویا حمله کرد. او چویا را به زمین انداخت و با نیرویی که حتی خودش هم نمیشناخت، گلوی او را فشرد. نفس چویا به سختی بالا میآمد و دازای در چشمان او ترس و ناامیدی را دید.
---
فئودور وارد میشود
بعد از انجام این عمل هولناک، دازای با دستهایی لرزان به فئودور زنگ زد. صدای او پر از وحشت و پشیمانی بود.
دازای: "فئودور، من... من یک کار وحشتناک کردم."
فئودور که صدای دازای را شنید، با نگرانی پرسید: "چه شده، دازای؟ آرام باش و بگو چه اتفاقی افتاده."
دازای: "من... من چویا را کشتم. نمیدانم چه باید بکنم."
فئودور با صدایی آرام و ملایم گفت: "آرام باش، دازای. من به زودی پیش تو میام هیچ اتفاقی نمیافته که نتوانیم با هم حل کنیم
چند دقیقه بعد، فئودور به خانه دازای رسید. او جسد چویا را دید و به آرامی به دازای نزدیک شد. با دستانی آرام و مطمئن، دست دازای را گرفت و گفت: "نگران نباش. من این مسئله را حل میکنم."
دازای با چشمانی پر از اشک و اضطراب به فئودور نگاه کرد و گفت: "چجوری میخواهی این رو حل کنی؟ پلیس هر لحظه ممکن برسه "
فئودور با نگاهی محکم و اطمینانبخش گفت: "من قتل را به گردن میگیرم. تو نباید به خاطر این کار مجازات شوی. عشق من به تو بیشتر از اینه که بذارم تو آسیب ببینی."
دازای که نمیتوانست حرفهای فئودور را باور کند، با صدایی لرزان گفت: "ولی فئودور، تو نباید این کار را بکنی. من باید تاوان عمل خودم را بدهم."
فئودور لبخندی مهربان زد و گفت: "دازای، عشق به معنای فداکاریه. من این کار رو با جان و دل انجام میدم. تو تنها کسی هستی که برایم مهمه جونمم بدم مهم نیست ."
بعد دستی به جنازه چویا کشید و گفت :" منرو ببخش چویا ، من واقعا عاشق دازای بودم .. یادم رفت تو هم وجود داری
---
محاکمه و اعدام فئودور
فئودور خود را به پلیس معرفی کرد و گفت که چویا را او کشته است. دادگاه با شواهد ساختگی و داستانی که فئودور برای حفاظت از دازای ساخته بود، او را به اعدام محکوم کرد.
روزی که فئودور را برای اجرای حکم به چوبه دار میبردند، دازای در میان جمعیت ایستاده بود. فئودور با نگاهی پر از عشق و مظلومیت به دازای خیره شد. او امیدوار بود که دازای در آخرین لحظه، از او رضایت دهد و جانش را نجات دهد. اما دازای، با نگاهی سرد و بیتفاوت، هیچ اقدامی نکرد.
ادامه دارد.
۴.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.