فرندشیپ ویکوک
به نظرم اشکاش به نادیده گرفته شدنش از طرف جیمین ربط داشت
یک گلوله ی برفی به طرفش پرت کردم و گفتم
جونکوک:"اهای،چیشده؟"
گلوله ی برفی رو قبل از اینکه شونش بخوره ، گرفت و گفت "هیچی"
گلوله رو انداخت و با پا پودرش کرد
تهیونگ:"هیچی نشده"
نمیدونستم چطور حال تهیونگ رو بهتر کنم . پس تنها کاری رو کا به ذهنم رسید انجام دادم .
جونکوک:"چیزی نیست ؟ پس به چالش دعوتت میکنم و باید قبول کنی ! تا نوک اون درخت بالا برو "
به ته حیاط لشاره کردم،جایی که یک درخت ماگنولیا از زمین درومده بود و شاخه های برفی مثل یک دسته استخوانی غول پیکر بود
جونکوک:"مگه اینکه خیلی ترسیده باشی"
چند لحظه چیزی نگفت،فکر کردم حالش رو بدتر کردم . بعد به عقب هلم داد.
و سعی کرد لبخند بزنه
تهیونگ:"ترس؟من و ترس؟ چطوره برم بالای درخت و از اونجا به یه گلوله ی برفی لهِت کنم ؟ "
جونکوک:"چالشه،اگه جرئت داری برو"
تهیونگ:"چالشت رو میپذیرم"
تهیونگ از میون برف ها راه افتاد و من هم دنبالش.
هوا سنگین شده بود و تهیونگ که داشت از درخت بالا میرفت از روی درخت برف پودر شده روی سرش می ریخت . زبونمو بیرون آوردم تا مقداری از اونهارو بگیرم و ببیرپ تو دهنم
بعد از پایین درخت براش رجز خوندم تا تشویقش کنم
جونکوک:"به این میگی صعود ؟ مامانبزرگ من از این تندتر بالا میرفت"
تهیونگ از بالای درخت داد زد
تهیونگ:"هر دوتا مامان بزرگت مردن"
جونکوک:"این یعنی داری خیلی آروم میری بالا"
دو سوم راه رو بالا رفته بود ، اما فاصله ی زیاد بین شاخه ها باعث شد که مکث کنه
دستش کاملا به شاخه ی بالاتر نمیرسید برای همین روی شاخه ای که وایساده بود خودش و جلوتر کشید
به طرف جایی که شاخه ی بالایی روی این یکی خم شده بود.
شاخه ای که روش وایساده بود زیر بار وزنش داشت میلرزید
صداش کردم
جونکوک :" چی کار میکنی ؟"
به شاخه ی بالایی اشاره کرد
تهیونگ :"اگه فقط بتونم یه خرده جلوتر برم. میتونم بگیرمش.".....
یک گلوله ی برفی به طرفش پرت کردم و گفتم
جونکوک:"اهای،چیشده؟"
گلوله ی برفی رو قبل از اینکه شونش بخوره ، گرفت و گفت "هیچی"
گلوله رو انداخت و با پا پودرش کرد
تهیونگ:"هیچی نشده"
نمیدونستم چطور حال تهیونگ رو بهتر کنم . پس تنها کاری رو کا به ذهنم رسید انجام دادم .
جونکوک:"چیزی نیست ؟ پس به چالش دعوتت میکنم و باید قبول کنی ! تا نوک اون درخت بالا برو "
به ته حیاط لشاره کردم،جایی که یک درخت ماگنولیا از زمین درومده بود و شاخه های برفی مثل یک دسته استخوانی غول پیکر بود
جونکوک:"مگه اینکه خیلی ترسیده باشی"
چند لحظه چیزی نگفت،فکر کردم حالش رو بدتر کردم . بعد به عقب هلم داد.
و سعی کرد لبخند بزنه
تهیونگ:"ترس؟من و ترس؟ چطوره برم بالای درخت و از اونجا به یه گلوله ی برفی لهِت کنم ؟ "
جونکوک:"چالشه،اگه جرئت داری برو"
تهیونگ:"چالشت رو میپذیرم"
تهیونگ از میون برف ها راه افتاد و من هم دنبالش.
هوا سنگین شده بود و تهیونگ که داشت از درخت بالا میرفت از روی درخت برف پودر شده روی سرش می ریخت . زبونمو بیرون آوردم تا مقداری از اونهارو بگیرم و ببیرپ تو دهنم
بعد از پایین درخت براش رجز خوندم تا تشویقش کنم
جونکوک:"به این میگی صعود ؟ مامانبزرگ من از این تندتر بالا میرفت"
تهیونگ از بالای درخت داد زد
تهیونگ:"هر دوتا مامان بزرگت مردن"
جونکوک:"این یعنی داری خیلی آروم میری بالا"
دو سوم راه رو بالا رفته بود ، اما فاصله ی زیاد بین شاخه ها باعث شد که مکث کنه
دستش کاملا به شاخه ی بالاتر نمیرسید برای همین روی شاخه ای که وایساده بود خودش و جلوتر کشید
به طرف جایی که شاخه ی بالایی روی این یکی خم شده بود.
شاخه ای که روش وایساده بود زیر بار وزنش داشت میلرزید
صداش کردم
جونکوک :" چی کار میکنی ؟"
به شاخه ی بالایی اشاره کرد
تهیونگ :"اگه فقط بتونم یه خرده جلوتر برم. میتونم بگیرمش.".....
۴.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.