یهویی....عمر ی ماهه..!
بر اثر ی تصادف خیلی بد از سخره ها پرت شدم و سرم ضربه ی بدی خورد...بیمارستان بودم خانوادم بهم اهمیت نمیدن با اینک از این موضوع خبر دارن خب واسشون مهم نیس...ب سقف زل زده بودم ک صدای باز و بسته شدن در توجهمو ب خودش جلب کرد...پرستار بود با برگه های در دستش اومد سمتم و برگه هایی ک هیچ کس دلش نمیاد بخونه داد دسم ...و منی ک بیخبر از اینک اون جا چی نوشته همه رو خوندم! عاره...تا ی ماه دیگ زنده بودم...اون لحظه بغضم گرف ولی هرطور شده قورتش دادم چون نباید گریه میکردم ...ولی نمخام هر روزم با فکر اینک چند روز دیگ تا روز مرگم مونده بگذره ...پس رفتم بالای پشت بوم بیمارستان!
بالای سکوهی ایستادم ی نفس عمیق کشیدم...من هنوز کلی رویا داشتم ...پزشک شدن،ازدواج کردن،تشکیل خانواده،مادر شدن...ولی حیف ک ک این درمان نداره ...پس وقتشه ...خدافس زندگیم...و سلام ب دنیای جدید......!
............
𝓽𝓱𝓮 𝓮𝓷𝓭
............
اگ خوب بود بگین🥲💖
بالای سکوهی ایستادم ی نفس عمیق کشیدم...من هنوز کلی رویا داشتم ...پزشک شدن،ازدواج کردن،تشکیل خانواده،مادر شدن...ولی حیف ک ک این درمان نداره ...پس وقتشه ...خدافس زندگیم...و سلام ب دنیای جدید......!
............
𝓽𝓱𝓮 𝓮𝓷𝓭
............
اگ خوب بود بگین🥲💖
۸.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.