پارت.۴
#پارت۴
«عاشقان روی ماه»
در طول بازی هیونجین چشم از فلیکس بر نمیداشت مراقب حرکاتش و رفتار هاش بود هر چند باز هم با فلیکس سرد رفتار میکرد و هعی سرش غر میزد ولی کسی چه میدونه،شاید اون هم هنوز نتونسته عشقش رو فراموش کنه.
با سوت مربی بازی متوقف شد وقت کمی استراحت بود تمام بازیکن ها از زمین بیرون اومدن فیلیکس به سمت صندلی رفت و بتری آب رو برداشت جرعه ای از آب نوشید و اجازه داد مایه غلیظ آب گلوی خشک شدش رو گرم کنه آهی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش رو بست.
هیونجین از دور داشت تماشاش میکرد
جوری نگاهش میکرد که انگار سال ها از خیره شدن بهش باز مونده بود داشت با خودش بحث میکرد که آیا بره پیشش یا نه؟اگه بره چی بگه؟دلیلش چی باشه؟آیا اصلأ اجازه نزدیک شدن بهش رو داره...بعد از اینهمه اذیت کردنش.
سرش رو تکون داد و از افکارش بیرون اومد.
قدم های سنگینی برداشت و به سمت فیلکس حرکت کردم اما با دیدن صحنه سر جاش خشکش فلیکس با پسر تازه واردی گرم گرفته بود و انگار خیلی هم بهش بد نمیگذشت همونجا موند و چشم ازشون بر نداشت.
هیونجین:بسه تمومش کن این حس لعنتی رو تمومش کن،من اجازه احساس همچین چیزی رو ندارم.
با هر لبخند فیلیکس به پسر قلبش آتیش میگرفت و میسوخت
دستاش رو مشت کرده بود جوری که تمام بند انگشت هاش سفید شده بود
میخواست یقه پسر رو بگیره و بهش نشون بده که صاحب اصلی کسی که باهاش حرف میزنم و میخنده کیه..ولی
خودش هم میدونستم که نمیتونه همچین کاری بکنه.
سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و از انجام کار های مسخره جلو گیری کنه.
{فلش بک به گذشته}
فصل زمستون بود برف همه جا رو سفید کرده بود درخت ها جامه سفید رنگی به تن داشتن هوا بر خلاف سال های قبل سرد تر بود.
فلیکس و هیونجین داخل پارک بودند عیونجین روی صندلی نشسته بود و فلیکسرو با عشق و علاقه تماشا میکرد که آدم برفی کوچکی رو درست میکرد.
با اثابت گلوله برفی به سرش کرمی تکون خورد به بالا نگاه کرد و با دیدن فیلیکس پوزخندی گوشه لبانش رو کشید.
فلیکس شروع به فرار کردن کرد،هیونجین سریع از جاش بلند شد و به دنبال فلیکس رفت قهقهههای فلیکس بیشتر شده بود.
هیونجین راحت با قدم های بزرگ و سنگینش به فلیکس میرسید.
هیونجین:صبر کن ببینم،شیطون کوچولو!فکر کردی از من میتونی فرار کنی؟
فلیکس در حالی که میدوید فریاد زد
فلیکس:هیونجیناااا..ببخشید،غلط کردمم،دیگه تکرار نمیشه.
قدم های فیلیپس تند تر شده بود به دور وسایل بازی داخل پارک میدوید
هیونجین گوله برف نسبتا بزرگی به سمت فیلکس پرتاب کرد باعث شد روی برف های سرد زمین بیوفته،هیونجین سریع سمتش رفت و کنارش زانو زد.
هیونجین:هی ..حالت خوبه؟نمیخاستم اینجوری بشه! بعد به..
جای مهمش به پایان رسید..یاه یاه
«عاشقان روی ماه»
در طول بازی هیونجین چشم از فلیکس بر نمیداشت مراقب حرکاتش و رفتار هاش بود هر چند باز هم با فلیکس سرد رفتار میکرد و هعی سرش غر میزد ولی کسی چه میدونه،شاید اون هم هنوز نتونسته عشقش رو فراموش کنه.
با سوت مربی بازی متوقف شد وقت کمی استراحت بود تمام بازیکن ها از زمین بیرون اومدن فیلیکس به سمت صندلی رفت و بتری آب رو برداشت جرعه ای از آب نوشید و اجازه داد مایه غلیظ آب گلوی خشک شدش رو گرم کنه آهی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش رو بست.
هیونجین از دور داشت تماشاش میکرد
جوری نگاهش میکرد که انگار سال ها از خیره شدن بهش باز مونده بود داشت با خودش بحث میکرد که آیا بره پیشش یا نه؟اگه بره چی بگه؟دلیلش چی باشه؟آیا اصلأ اجازه نزدیک شدن بهش رو داره...بعد از اینهمه اذیت کردنش.
سرش رو تکون داد و از افکارش بیرون اومد.
قدم های سنگینی برداشت و به سمت فیلکس حرکت کردم اما با دیدن صحنه سر جاش خشکش فلیکس با پسر تازه واردی گرم گرفته بود و انگار خیلی هم بهش بد نمیگذشت همونجا موند و چشم ازشون بر نداشت.
هیونجین:بسه تمومش کن این حس لعنتی رو تمومش کن،من اجازه احساس همچین چیزی رو ندارم.
با هر لبخند فیلیکس به پسر قلبش آتیش میگرفت و میسوخت
دستاش رو مشت کرده بود جوری که تمام بند انگشت هاش سفید شده بود
میخواست یقه پسر رو بگیره و بهش نشون بده که صاحب اصلی کسی که باهاش حرف میزنم و میخنده کیه..ولی
خودش هم میدونستم که نمیتونه همچین کاری بکنه.
سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و از انجام کار های مسخره جلو گیری کنه.
{فلش بک به گذشته}
فصل زمستون بود برف همه جا رو سفید کرده بود درخت ها جامه سفید رنگی به تن داشتن هوا بر خلاف سال های قبل سرد تر بود.
فلیکس و هیونجین داخل پارک بودند عیونجین روی صندلی نشسته بود و فلیکسرو با عشق و علاقه تماشا میکرد که آدم برفی کوچکی رو درست میکرد.
با اثابت گلوله برفی به سرش کرمی تکون خورد به بالا نگاه کرد و با دیدن فیلیکس پوزخندی گوشه لبانش رو کشید.
فلیکس شروع به فرار کردن کرد،هیونجین سریع از جاش بلند شد و به دنبال فلیکس رفت قهقهههای فلیکس بیشتر شده بود.
هیونجین راحت با قدم های بزرگ و سنگینش به فلیکس میرسید.
هیونجین:صبر کن ببینم،شیطون کوچولو!فکر کردی از من میتونی فرار کنی؟
فلیکس در حالی که میدوید فریاد زد
فلیکس:هیونجیناااا..ببخشید،غلط کردمم،دیگه تکرار نمیشه.
قدم های فیلیپس تند تر شده بود به دور وسایل بازی داخل پارک میدوید
هیونجین گوله برف نسبتا بزرگی به سمت فیلکس پرتاب کرد باعث شد روی برف های سرد زمین بیوفته،هیونجین سریع سمتش رفت و کنارش زانو زد.
هیونجین:هی ..حالت خوبه؟نمیخاستم اینجوری بشه! بعد به..
جای مهمش به پایان رسید..یاه یاه
۹۲۱
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.