پارت16
#پارت16
#افسونگر
چون امشب شب اولم بود نوبت من بود که میزها رو جمع کنم و کف رو طی بکشم ... می
گفتن هر روز نوبت یه نفره! حال مونده بودم چطور برم بهش بگم گورشو گم کنه
تا من کارمو بکنم ... نشسته بود خونسردانه قهوه اش رو می خورد و به من نگاه می کرد ...
لجم گرفت! تصمیم گرفتم بیخیال اون کارم رو بکنم ... صدای موسیقی ملیمی
هنوز هم از باند های ضبط به گوش می رسید ... دستم رو بردم سمت کلیپس موهام ... سرم
درد گرفته بود ... توی این نیم ساعت آخر می تونستم کمی موهامو باز بذارم ...
تو خونه هم که امکانش نبود ... لباس فرم اونجا یه دامن کوتاه تا سر زانو بود با یه بلوز
آستین سه ربع یقه باز ... شانس آوردم رون پام و بازوهام معلوم نشده بود ...
وگرنه همه کبودی ها پیدا می شدن ... وقتی لباس رو بهم دادن فهمیدم اونجا باید همه کاری
بکنم ... وگرنه وقتی قرار بود فقط توی آشپزخونه باشم چه نیاز به لباس فرم؟!
خرمن موهای سیاه و فر بلندم دورم ریخت دستی زیرش کشیدم و مشغول طی کشیدن شدم ...
بی اختیار همراه موزیک زمزمه می کردم ... کفش هامو هم در اورده بودم تا
راحت تر باشم ... پا برهنه از این سمت به اون سمت می رفتم ... سنگینی نگاه مرتیکه رو
حس می کردم ... از نگاه های خیره چندشم می شد! کاش می شد با همین طی
بزنم توی سرش ... اما حیف! نمی خواستم کارم رو از دست بدم ...
در رستوران باز شد و جیمز با خوشی اومد تو ... با دیدن من ایستاد و با صدای بلند گفت:
- هی افسون! چقدر این لباس ها بهت می یاد ...
پوزخندی زدم و بدون اینکه به سمتش برم گفتم:
- آره ... لباس خدمتکاری به همه می یاد! به خصو ص به من ...
با ناراحتی گفت:
- دختر بد! این حرفا یعنی چی؟ خوشحال نیستی کار به این خوبی پیدا کردی؟
- چرا خیلی ... نیاز به تشکره؟
- نه نه اصل! من کارمو جبران کردم ...
= اینجا چی کار می کنی؟
- می خواستم برم خونه گفتم قبلش یه سری هم به تو بزنم ... راحتی؟
- آره خوبه!
اومد کنارم ...
- اجازه هست بغلت کنم؟! نمی دونی چقدر خوشحالم که تونستم برات کاری بکنم ...
از گوشه چشم به اون مرده نگاه کردم ... خونسردانه پاشو روی پاش انداخته بود و سیگار
دود می کرد ... اما نگاش به سمت ما بود ... جیمز رو هول دادم و گفتم :
- اون بار اگه نشد باهات برخورد کنم به خاطر این بود که وقت نکردم .. ولی اگه یه بار
دیگه به من نزدیک بشی بد می بینی!
جلوی فردریک رو نمی تونستم بگیرم ...
#افسونگر
چون امشب شب اولم بود نوبت من بود که میزها رو جمع کنم و کف رو طی بکشم ... می
گفتن هر روز نوبت یه نفره! حال مونده بودم چطور برم بهش بگم گورشو گم کنه
تا من کارمو بکنم ... نشسته بود خونسردانه قهوه اش رو می خورد و به من نگاه می کرد ...
لجم گرفت! تصمیم گرفتم بیخیال اون کارم رو بکنم ... صدای موسیقی ملیمی
هنوز هم از باند های ضبط به گوش می رسید ... دستم رو بردم سمت کلیپس موهام ... سرم
درد گرفته بود ... توی این نیم ساعت آخر می تونستم کمی موهامو باز بذارم ...
تو خونه هم که امکانش نبود ... لباس فرم اونجا یه دامن کوتاه تا سر زانو بود با یه بلوز
آستین سه ربع یقه باز ... شانس آوردم رون پام و بازوهام معلوم نشده بود ...
وگرنه همه کبودی ها پیدا می شدن ... وقتی لباس رو بهم دادن فهمیدم اونجا باید همه کاری
بکنم ... وگرنه وقتی قرار بود فقط توی آشپزخونه باشم چه نیاز به لباس فرم؟!
خرمن موهای سیاه و فر بلندم دورم ریخت دستی زیرش کشیدم و مشغول طی کشیدن شدم ...
بی اختیار همراه موزیک زمزمه می کردم ... کفش هامو هم در اورده بودم تا
راحت تر باشم ... پا برهنه از این سمت به اون سمت می رفتم ... سنگینی نگاه مرتیکه رو
حس می کردم ... از نگاه های خیره چندشم می شد! کاش می شد با همین طی
بزنم توی سرش ... اما حیف! نمی خواستم کارم رو از دست بدم ...
در رستوران باز شد و جیمز با خوشی اومد تو ... با دیدن من ایستاد و با صدای بلند گفت:
- هی افسون! چقدر این لباس ها بهت می یاد ...
پوزخندی زدم و بدون اینکه به سمتش برم گفتم:
- آره ... لباس خدمتکاری به همه می یاد! به خصو ص به من ...
با ناراحتی گفت:
- دختر بد! این حرفا یعنی چی؟ خوشحال نیستی کار به این خوبی پیدا کردی؟
- چرا خیلی ... نیاز به تشکره؟
- نه نه اصل! من کارمو جبران کردم ...
= اینجا چی کار می کنی؟
- می خواستم برم خونه گفتم قبلش یه سری هم به تو بزنم ... راحتی؟
- آره خوبه!
اومد کنارم ...
- اجازه هست بغلت کنم؟! نمی دونی چقدر خوشحالم که تونستم برات کاری بکنم ...
از گوشه چشم به اون مرده نگاه کردم ... خونسردانه پاشو روی پاش انداخته بود و سیگار
دود می کرد ... اما نگاش به سمت ما بود ... جیمز رو هول دادم و گفتم :
- اون بار اگه نشد باهات برخورد کنم به خاطر این بود که وقت نکردم .. ولی اگه یه بار
دیگه به من نزدیک بشی بد می بینی!
جلوی فردریک رو نمی تونستم بگیرم ...
۳.۸k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.