✨️🦋پروانه کوچولو🦋✨️
✨️🦋پروانه کوچولو🦋✨️
✨️🦋پارت ۳۴🦋✨️
هه پس اون ه.رزه کارش رو خوب بلد بود انگشتر رو گذاشتم تو جیبم اتاق رو تمیز کردم رفتم بیرون و کار های دیگه ای که اجوما گفت رو انجام دادم
✨️🩶ویو تهیونگ🩶✨️
از شرکت برگشتم راستیتش تو راه برگشتم حالم اصلا خوب نیست حس میکنم انگار واقعا به ی بغل احتیاج دارم اونم بغل اون کوچولو ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم سرمو گذاشتم رو فرمون چرا دیگه نیستش اصلا چرا بجای اون من نمردم داشبورد رو باز کردم پاکت سی.گارم رو از توش درآوردم درسته ی چند وقتی بود نمیکشیدم ولی الان واقعا بهش احتیاج دارم برای اینکه ی چند دقیقه بهش فکر نکنم ولی نمیشد تمام فکرم درگیرش شده اعصابم خورد بود دوباره ماشین رو روشن کردم راه افتادم به سمت امارت واقعا اعصابم خورد بود از هر موقعی بیشتر رسیدم پیاده شدم برای اینکه این عصبانیت رو از بین ببرم توی باغچه شروع کردم به راه رفتم یهو پام رو چیزی رفت که صدای شکستن داد خم شدم ی قاب عکس بود که شکسته بود ورداشتمش که ببینم عکس چیه یهو با عکس سنا مواجه شدم اول خشکم زد کم کم اعصابم بیشتر خورد شد اینو از اتاق من ورداشتن با سرعت به داخل امارت رفتم تهیونگ: اجومااا (داد و عصبی ) اجوما: ب.بله( ارباب ترسیده) تهیونگ: کی تو اتاق من بوده مونا: م.من بودم با عصبانیت بهش زل زدم با خشم محکم دستشو گرفتم بردم سمت اتاق ش.کنجه ترسیده بود میگفت مونا: تهیونگ ولم کن تهیونگ: وقتی خوب ادب شدی میفهمی ارباب بگی نه تهیونگ بعد انداختمش تو اتاق
✨️🦋ویو سنا🦋✨️
از حموم در اومده بودم راستیتش خیلی وقته که در اومدم لباس پوشیده بودم البته ایلیا برام جبران کرد گرفت انقدر ک.تکم زد که دیگه جونی برای حرف زدن نداشتمبا این حال تمام فکرم درگیره تهیونگ بود نمیدونم بعد من داره چیکار میکنه ولی خب از این مطمئنم که مونا داره براش عشوه میره که بتونه جامو پر کنه هه هنوزم با این فکرا دلم میخواد جرررش بدم الان رو تخت دراز کشیدم دارم به بدبختیام فکر میکنم خدایا من نمیخوام اینحا پیش این روانی باشم تروخدا کمکم کن دوباره شروع کردم به گریه کردن ...ادامه دارد
حمایت فراموش نشه 🥺✨️
✨️🦋پارت ۳۴🦋✨️
هه پس اون ه.رزه کارش رو خوب بلد بود انگشتر رو گذاشتم تو جیبم اتاق رو تمیز کردم رفتم بیرون و کار های دیگه ای که اجوما گفت رو انجام دادم
✨️🩶ویو تهیونگ🩶✨️
از شرکت برگشتم راستیتش تو راه برگشتم حالم اصلا خوب نیست حس میکنم انگار واقعا به ی بغل احتیاج دارم اونم بغل اون کوچولو ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم سرمو گذاشتم رو فرمون چرا دیگه نیستش اصلا چرا بجای اون من نمردم داشبورد رو باز کردم پاکت سی.گارم رو از توش درآوردم درسته ی چند وقتی بود نمیکشیدم ولی الان واقعا بهش احتیاج دارم برای اینکه ی چند دقیقه بهش فکر نکنم ولی نمیشد تمام فکرم درگیرش شده اعصابم خورد بود دوباره ماشین رو روشن کردم راه افتادم به سمت امارت واقعا اعصابم خورد بود از هر موقعی بیشتر رسیدم پیاده شدم برای اینکه این عصبانیت رو از بین ببرم توی باغچه شروع کردم به راه رفتم یهو پام رو چیزی رفت که صدای شکستن داد خم شدم ی قاب عکس بود که شکسته بود ورداشتمش که ببینم عکس چیه یهو با عکس سنا مواجه شدم اول خشکم زد کم کم اعصابم بیشتر خورد شد اینو از اتاق من ورداشتن با سرعت به داخل امارت رفتم تهیونگ: اجومااا (داد و عصبی ) اجوما: ب.بله( ارباب ترسیده) تهیونگ: کی تو اتاق من بوده مونا: م.من بودم با عصبانیت بهش زل زدم با خشم محکم دستشو گرفتم بردم سمت اتاق ش.کنجه ترسیده بود میگفت مونا: تهیونگ ولم کن تهیونگ: وقتی خوب ادب شدی میفهمی ارباب بگی نه تهیونگ بعد انداختمش تو اتاق
✨️🦋ویو سنا🦋✨️
از حموم در اومده بودم راستیتش خیلی وقته که در اومدم لباس پوشیده بودم البته ایلیا برام جبران کرد گرفت انقدر ک.تکم زد که دیگه جونی برای حرف زدن نداشتمبا این حال تمام فکرم درگیره تهیونگ بود نمیدونم بعد من داره چیکار میکنه ولی خب از این مطمئنم که مونا داره براش عشوه میره که بتونه جامو پر کنه هه هنوزم با این فکرا دلم میخواد جرررش بدم الان رو تخت دراز کشیدم دارم به بدبختیام فکر میکنم خدایا من نمیخوام اینحا پیش این روانی باشم تروخدا کمکم کن دوباره شروع کردم به گریه کردن ...ادامه دارد
حمایت فراموش نشه 🥺✨️
۳۰.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.