اشتباه خاص!
اشتباه خاص!
پارت⁷
-:انگار یه چیزی توی مرد بوجود اومده بود..اما نمیدونست چی؟..عشق؟..نه اصلاا..اصلا اون گی نبود..رفت بیرون و ب دره ی مورد علاقه ش رفت..
...
آجوما:بعد چندروز برگشته بود ب عمارت و خدمت ب خاندان کیم!..وارد شد..طوری ک همه خواب بودن..با دیدن پسری که خوابش برده روی میز متوقف شد..اروم ب سمتش رفت و آروم نوازشش کرد..:پسرجون؟..اینجا چکار میکنی؟..
+:آروم سرشو بالا آورد و با صورتی مهربون مواجه شد..:ام..چیزی شده؟...با استرس بلند شد...طلب کارام اومدن؟؟!..
آجوما:هوم؟!..معلومه ک نه...فقط اینجا نخواب..کمرت درد میگیره..برو تو اتاق بخواب..
+:ا..اها..نفسی راحت کشید...اوم باشه..تهیونگ هنوز نیومده؟
اجوما:خیر..هنوز نیومده...بجنب آخر شب میاد..
+:او..باوشه..شب بخیر....پسر رفت سمت اتاقش..خودشو بی حوصله پرت کرد توی اتاقی ک مشخص بود خود تهیونگ واسش گزاشته...اما با دیدن پنجره چشاش بیشتر از همیشه ستاره ای شد..هوا تقریبا بارونی شده بود...اما خب همه چیز اینقدرم..خوب پیش نمیره..
...
-:از بار برگشته بود..بادیگاردا بزور پیداش کردن..و با خستگی وارد خونه شد..و با داد حرف میزد..:هوووی..شما برید واسم اون پسر رو بیارید!....با مستی شدید..ب سمت اتاقش رفت..و روی تختش نشست..توی ذهنش داشت جونگکوک رو ب فاک میداد...سرشو برد عقب..و فقط منتظر اومدن..پسرش بود..
بادیگاردا..درحالی دست جونگکوک رو میکشیدن..وارد اتاق شدن..:آقای کیم..اوردیمش!
-:مرد با نگاهی خمار و بوی الکل بش انداخت..:برید بیرون....
+:پسر با شوک بهش نگا میکرد..چشه؟..حالش خوبه؟..چرا مسته؟..چکار میخواد بکنه؟..من ک کار اشتباهی نکردم...
-:مرد با خماری سمتش اومد..و اونو بین دیوار گیرش انداخت...:تو چرا اینقد تو فکرمی؟..چرا یه کاری میکنی ک همش دلم میخواد ب فاکت بدم؟؟...
+:از ترس هیچی نمیتونست بگه...م..منظورت چیه؟!..
-:هیچ تمرکزی روی حرفاش نبود..فقط داشت ب لب های خیره میشد..ک صددرصد میدونست بهترین مزه رو داره...:آها.. چی میگفتی؟...سریع دستشو دور صورتش قاب کرد..و نرم میبوسیدش...و با لذت ب کارش ادامه میداد..
+:با چشای باز و شوکه بش زل زده بود...میخواست ازش جدا بشه اما اینکار غیر ممکن بود..البته خودش هم این لذت رو میخواست..متوجه شد مرد داره اون رو ب سمت تخت میبره...مرد نشست رو تخت و جونگکوک رو وادار کرد ک روی پاهاش بشینه...
ناخواسته پسر دستاشو دور گردنش حلقه کرد..و اون هم باهاش همکاری میکرد...
صداشون کل اتاق میپیچید..تا اینکه تهیونگ بلند شد و پسر رو وادار کرد ک روی تخت دراز بکشه..اما ب شکم...اما این از عشق نبود..از نیاز بود...اما خب واسه پسر انگار عشق حقیقی بود...رفت و دستبندی رو اورد..
...
خب خواهرا اهم..اگ امشب حمایت شد ک هیچ..اگه نشد فردا میزارم😍🔪
پارت⁷
-:انگار یه چیزی توی مرد بوجود اومده بود..اما نمیدونست چی؟..عشق؟..نه اصلاا..اصلا اون گی نبود..رفت بیرون و ب دره ی مورد علاقه ش رفت..
...
آجوما:بعد چندروز برگشته بود ب عمارت و خدمت ب خاندان کیم!..وارد شد..طوری ک همه خواب بودن..با دیدن پسری که خوابش برده روی میز متوقف شد..اروم ب سمتش رفت و آروم نوازشش کرد..:پسرجون؟..اینجا چکار میکنی؟..
+:آروم سرشو بالا آورد و با صورتی مهربون مواجه شد..:ام..چیزی شده؟...با استرس بلند شد...طلب کارام اومدن؟؟!..
آجوما:هوم؟!..معلومه ک نه...فقط اینجا نخواب..کمرت درد میگیره..برو تو اتاق بخواب..
+:ا..اها..نفسی راحت کشید...اوم باشه..تهیونگ هنوز نیومده؟
اجوما:خیر..هنوز نیومده...بجنب آخر شب میاد..
+:او..باوشه..شب بخیر....پسر رفت سمت اتاقش..خودشو بی حوصله پرت کرد توی اتاقی ک مشخص بود خود تهیونگ واسش گزاشته...اما با دیدن پنجره چشاش بیشتر از همیشه ستاره ای شد..هوا تقریبا بارونی شده بود...اما خب همه چیز اینقدرم..خوب پیش نمیره..
...
-:از بار برگشته بود..بادیگاردا بزور پیداش کردن..و با خستگی وارد خونه شد..و با داد حرف میزد..:هوووی..شما برید واسم اون پسر رو بیارید!....با مستی شدید..ب سمت اتاقش رفت..و روی تختش نشست..توی ذهنش داشت جونگکوک رو ب فاک میداد...سرشو برد عقب..و فقط منتظر اومدن..پسرش بود..
بادیگاردا..درحالی دست جونگکوک رو میکشیدن..وارد اتاق شدن..:آقای کیم..اوردیمش!
-:مرد با نگاهی خمار و بوی الکل بش انداخت..:برید بیرون....
+:پسر با شوک بهش نگا میکرد..چشه؟..حالش خوبه؟..چرا مسته؟..چکار میخواد بکنه؟..من ک کار اشتباهی نکردم...
-:مرد با خماری سمتش اومد..و اونو بین دیوار گیرش انداخت...:تو چرا اینقد تو فکرمی؟..چرا یه کاری میکنی ک همش دلم میخواد ب فاکت بدم؟؟...
+:از ترس هیچی نمیتونست بگه...م..منظورت چیه؟!..
-:هیچ تمرکزی روی حرفاش نبود..فقط داشت ب لب های خیره میشد..ک صددرصد میدونست بهترین مزه رو داره...:آها.. چی میگفتی؟...سریع دستشو دور صورتش قاب کرد..و نرم میبوسیدش...و با لذت ب کارش ادامه میداد..
+:با چشای باز و شوکه بش زل زده بود...میخواست ازش جدا بشه اما اینکار غیر ممکن بود..البته خودش هم این لذت رو میخواست..متوجه شد مرد داره اون رو ب سمت تخت میبره...مرد نشست رو تخت و جونگکوک رو وادار کرد ک روی پاهاش بشینه...
ناخواسته پسر دستاشو دور گردنش حلقه کرد..و اون هم باهاش همکاری میکرد...
صداشون کل اتاق میپیچید..تا اینکه تهیونگ بلند شد و پسر رو وادار کرد ک روی تخت دراز بکشه..اما ب شکم...اما این از عشق نبود..از نیاز بود...اما خب واسه پسر انگار عشق حقیقی بود...رفت و دستبندی رو اورد..
...
خب خواهرا اهم..اگ امشب حمایت شد ک هیچ..اگه نشد فردا میزارم😍🔪
۶.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.