p20
بفرمائید گذاشتم 🙂🙂
رفتم سمت میز و نشستم همه ساکت بودن ک بابای کوک این سکوت لعنتی و سنگین و شکست
ب.ک : کوک کارای مافیاییت چطور پیش میره ؟؟
واااااااات کوک مافیاسسسسس؟ چشمام چهارتا شده بود کوک خیلی بیخیال و بدون اینکه نگا کنه گف
+ خوبه ... فقط این چند روز سپردم کارو دست تهیونگ چون دانشگاه فشار داره میاره...
- امم خانوم جئون (مامانکوک) چرا دخترتون نیومد؟
م.ک : وای یادم رفت از کیمی ،، ماری برو کیمی و بگو بیاد ....
جونگکوک ویو
میدونم که مامان و بابا فشار آوردن بهش که مجبور شده همچین کارو کنه ... این بچه توی ۱۸ سالگی روحش بکل مرده(مارومیگهها🙂) حالا ا.ت هم گیر داده ها ... ولی اگه بیاد نمیتونم جلوی خودمو نگه دارم و حساب مامان و بابا رو میرسم (از این داداشا تا ابددد)
کیمی ویو
ماری اومد و بم گفت : خانوم کیمی ، خانوم جئون میگن بیاین ناهار .
^ بش بگو میل ندارم
ماری: چشم.
ماری رفت دستم بشتر زخمش عمیق میشد و خون بیشتری میومد ..
جونگکوک ویو
ماری اومد
ماری: خانوم ،، کیمی گفت میل نداره
م.ک: عب نداره مهم نیست..
+ ماری یک غذا آماده کن... ا.ت با من بیا
بلند شدم و ا،ت هم پشت سرم اومد بالا
- اتفاقی افتاده ؟؟
+ خواهرم رگشو زده ...
- چیییی وای چراااا؟
+ زبون رو جیگرت بزار ... میخوام فقط آرومش کنی خب؟. اونقد هم عمیق نیست
- هوف باشه ...
درو باز کردم کیمی دستش و گرفته بودوخون میومد بیرون وای داره اوضاع وخیم تر میشه ،، دوییدم سمتش دستش و گرفتم
+ چرا این کارو کردی (داد)
^ (اروم اشک میریخت)
- جعبه کمک های اولیه کجاست؟
+ توی اون کمد
دست کیمی و گرفتم خون میزد بیرون ا،ت اومد و با کمکش دستشو باند پیچی کردیم...
ا.ت ویو
دلم براش میسوخت نشستم کنارش ناخودآگاه چشمم رفت سمت مچم.. منم این کارو کردم اما ردش رفته ...
کیمی و تو بغلم گرفتم
- تو حیف نیستی واسه این کار ؟؟ تو هنوز خیلی باارزشی ..، برای جونگکوک .. مامان و بابات .. دوستات.. و منی که تازه دیدمت ...(لبخند)
اومدم از بغلش بیرون
^ متاسفم ....
- میدونم حالت خوب نبوده .. ازاین به بعد میتونی حرفاتو تو خودت نریزی ...به من بگو ..
جونگکوک ویو
نمیدونم ... ا.ت خیلی آدمو درک میکنه.... با حرفایی ک به کیمی میزد منم آروم میشدم
^ راستی ا.ت تو دوست دختر داداشمی؟
- اممم نه ...،چیزه.... ما...
+ آره دوست دخترمه...
نگاهی به جونگکوک کردم که با نگاش فهموند ک دلیلی داره ..
- آره دیگه خب ماری غذاتو اینجا گذاشته بیا بخور ...
^ وایییی ا.تتتت (پرید بغلش) تو زنداداشمیپس از این موقع بیشتر میبینمت ... میشه امشب اینجا بمونی ؟؟ قول میدم بت خوشبگذره..(ذوق داره)
- (لبخند)(موهای کیمی و از صورتش کنار میده) حتما ..
نگاهی به جونگکوک کردم چشماشو به علامت تایید باز و بسته کرد و لبخندی زد.
^...
دیگه جا نشد 😶
لایک: ۱۲
کامنت : ۸
رفتم سمت میز و نشستم همه ساکت بودن ک بابای کوک این سکوت لعنتی و سنگین و شکست
ب.ک : کوک کارای مافیاییت چطور پیش میره ؟؟
واااااااات کوک مافیاسسسسس؟ چشمام چهارتا شده بود کوک خیلی بیخیال و بدون اینکه نگا کنه گف
+ خوبه ... فقط این چند روز سپردم کارو دست تهیونگ چون دانشگاه فشار داره میاره...
- امم خانوم جئون (مامانکوک) چرا دخترتون نیومد؟
م.ک : وای یادم رفت از کیمی ،، ماری برو کیمی و بگو بیاد ....
جونگکوک ویو
میدونم که مامان و بابا فشار آوردن بهش که مجبور شده همچین کارو کنه ... این بچه توی ۱۸ سالگی روحش بکل مرده(مارومیگهها🙂) حالا ا.ت هم گیر داده ها ... ولی اگه بیاد نمیتونم جلوی خودمو نگه دارم و حساب مامان و بابا رو میرسم (از این داداشا تا ابددد)
کیمی ویو
ماری اومد و بم گفت : خانوم کیمی ، خانوم جئون میگن بیاین ناهار .
^ بش بگو میل ندارم
ماری: چشم.
ماری رفت دستم بشتر زخمش عمیق میشد و خون بیشتری میومد ..
جونگکوک ویو
ماری اومد
ماری: خانوم ،، کیمی گفت میل نداره
م.ک: عب نداره مهم نیست..
+ ماری یک غذا آماده کن... ا.ت با من بیا
بلند شدم و ا،ت هم پشت سرم اومد بالا
- اتفاقی افتاده ؟؟
+ خواهرم رگشو زده ...
- چیییی وای چراااا؟
+ زبون رو جیگرت بزار ... میخوام فقط آرومش کنی خب؟. اونقد هم عمیق نیست
- هوف باشه ...
درو باز کردم کیمی دستش و گرفته بودوخون میومد بیرون وای داره اوضاع وخیم تر میشه ،، دوییدم سمتش دستش و گرفتم
+ چرا این کارو کردی (داد)
^ (اروم اشک میریخت)
- جعبه کمک های اولیه کجاست؟
+ توی اون کمد
دست کیمی و گرفتم خون میزد بیرون ا،ت اومد و با کمکش دستشو باند پیچی کردیم...
ا.ت ویو
دلم براش میسوخت نشستم کنارش ناخودآگاه چشمم رفت سمت مچم.. منم این کارو کردم اما ردش رفته ...
کیمی و تو بغلم گرفتم
- تو حیف نیستی واسه این کار ؟؟ تو هنوز خیلی باارزشی ..، برای جونگکوک .. مامان و بابات .. دوستات.. و منی که تازه دیدمت ...(لبخند)
اومدم از بغلش بیرون
^ متاسفم ....
- میدونم حالت خوب نبوده .. ازاین به بعد میتونی حرفاتو تو خودت نریزی ...به من بگو ..
جونگکوک ویو
نمیدونم ... ا.ت خیلی آدمو درک میکنه.... با حرفایی ک به کیمی میزد منم آروم میشدم
^ راستی ا.ت تو دوست دختر داداشمی؟
- اممم نه ...،چیزه.... ما...
+ آره دوست دخترمه...
نگاهی به جونگکوک کردم که با نگاش فهموند ک دلیلی داره ..
- آره دیگه خب ماری غذاتو اینجا گذاشته بیا بخور ...
^ وایییی ا.تتتت (پرید بغلش) تو زنداداشمیپس از این موقع بیشتر میبینمت ... میشه امشب اینجا بمونی ؟؟ قول میدم بت خوشبگذره..(ذوق داره)
- (لبخند)(موهای کیمی و از صورتش کنار میده) حتما ..
نگاهی به جونگکوک کردم چشماشو به علامت تایید باز و بسته کرد و لبخندی زد.
^...
دیگه جا نشد 😶
لایک: ۱۲
کامنت : ۸
۱۲.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.